#خاطره_ارسالی
سلام، سال اول دانشگاه بود و توی اوج خواستگار داشتنم بود، دختری جوان محجبه و بااخلاق و خوشگل بودم...
خواستگارانم رو رد میکردم تا درس بخونم و معلم بشم و تا دکترا پیش برم...
ولی یکی ازهمکلاسی هام که حاج آقایی بود، عین یک برادر بهم گفت که خانمش تازه بچه دارشده و اینکه هر زنی توی ذاتش مادرشدن هست و دوست داره که مادربشه...
گفت بعدها دیگه دلت نمیخواد درس بخونی و یه استاد مجردم بشی به چه دردی میخوره، وقتی تنهایی؟
راست میگفت آنقدر برادرانه بود که قبول کردم و از اون به بعد یا فکرکردم و با دلیل جواب منفی دادم!
یا جواب مثبت دادم و قسمتم نشد...
همینقدر که اندیشه ام رو تغییرداد، یعنی امر به معروف خوبی کردند و هرکجا هستند ان شاءالله سلامت وخوش باشند.
به قول پدربزرگم خدا رحمتشون کنه سر عقد عمه ام که همسن بودیم ومن داشتم جارو میکردم و از کار زیاد خسته بودم گفت: بابا چیه ؟چته؟؟
دختر نشو هراسون، بختت میادازخراسون☺
ممنون ازکارقشنگی که راه انداختین😊
🌺
نمونه #خاطره شماره 105
مسابقه#آنگاه_هدایت_شدم
#تذکر_همیشه_تاثیر_دارد
⭕برای مشاهده سایر خاطرات
روی هشتگ👈 #خاطره_ارسالی
بزنید.
🆔️
@aamerin_ir