۵ یا ۶ سالم بود،رفته بودیم پارک ارم،وسط دویدن های بچه گانه به خودم اومدم دیدم مامانم نیست،گم شدم،گمش کردم. من وسط شلوغی ها و آدم های نا آشنا،ترس های شدید و غم سنگین،با صدای بلند داد میزدم مامان،مامااااااان و گریه می کردم و بی درنگ دنبالش می گشتم. وسط این حیران بودن و از پشت چشمان اشک آلود،دیدم زنی هم تیپ و چهره ی مادرم،زانو به زمین زده و آغوشش را باز کرده.چشمانم را از اشک پاک کردم؛ دیدم مامانم هست،مامان خودم،مامان گُلی،مامان گلنازم و با لبخندی نمکی منتظر هست تا بدوم سمتش،رفتم و محکم بغلش کردم. از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشه! تو این دوسه هفته که مامان گُلی فوت کرده،همون حس گم شدن در پارک رو دارم،ترس و حیرانی و غم و اشک و اضطراب و حس عجیب گم شدن و غریبه بودن همه کس و همه چیز. تو خونه و خیابون و قبرستون میگردم تا مامانم رو با بغل باز پیدا کنم و بدون درنگ بپرم بغلش و پایان بدم این همه تنهایی و گم شدن و فراق کمر شکن رو... دنیای بدون مادرم دنیای ترسناکی است. ای خدا....💔