داستانی از جنس غم و شادی...😊 یکی بود، یکی نبود... غیر از خدای مهربون، هیچ‌کس نبود. داستان من برمی‌گرده به روزهای پایانی سال ۱۳۹۷؛ همون روزهایی که برای اولین بار به‌صورت رسمی قدم گذاشتم تو مسیر مشاوره خانواده. تا قبلش هم بی‌خبر نبودم از درد و رنج‌های مردم؛ گاهی اینجا و اونجا شنیده بودم، کم‌و‌بیش کمک کرده بودم... اما هیچ‌وقت انقدر عمیق درگیر قصه‌های زندگی نشده بودم. قصه‌هایی که هر کدومش می‌تونست یه کتاب بشه...😢 از همسرهایی که نمی‌تونستن همدیگه رو درک کنن، تا مادرهایی که با فرزندشون جنگ اعصاب داشتن، دل‌هایی پر از افسردگی، و آرزوهایی که هرگز بهشون نرسیده بودن. من اما از سال‌ها قبل، تلاشم این بود که از دو منبع نجات‌بخش کمک بگیرم: کلام نورانی اهل‌بیت علیهم‌السلام و دانش روز روانشناسی. ترکیب این دو، مثل نوری می‌تابید وسط تاریکی زندگی آدم‌ها. به لطف خدا، خیلی از مشاوره‌هام نتیجه‌بخش بودن. نه از خودم بود، نه از مهارت عجیب‌وغریب... فقط لطف خدا بود، و بس. حالا که با شما حرف می‌زنم، می‌تونم با قاطعیت بگم که هر کلمه‌ای که از دهنم بیرون میاد، پشتش صدها پرونده واقعی، ساعت‌ها مطالعه، تحقیق، مقاله و تجربه است. اوایل سال ۱۳۹۹، یه عهد درونی با خودم بستم؛ باید تا جایی که می‌تونم، به زندگی‌ها کمک کنم. سه سال تموم، از صبح زود تو مرکز مشاوره بودم تا گاهی ساعت یازده شب. نه برای پول. بلکه برای اشک‌های شوقی که از چشم یه مادر می‌چکید، برای لبخند یه پدر که خانواده‌اش دوباره دور هم جمع شده بودن. اما یه جاهایی کم می‌آوردم. نوبت‌ها چهار ماه بعد داده می‌شد... و این برام شرمندگی داشت. چون می‌دونستم اون آدم، درد داره. و من باید کاری کنم.