#حکایت
📖 آشپزخانۀ عمرولیث صفار بر گردن سگ
🔸 عمرولیث صفار حاکم کل مملکت ایران قدیم بود. امیراسماعیل سامانی حاکم ماوراءالنهر بود، یک تکه جغرافیای محدود در اختیارش بود. عمرو به او پیغام داد که آن یک قطعه را هم باید واگذار کنی به ایران. گفت: نمیکنم. عمرولیث هم ده برابر امیراسماعیل سامانی با تمام تدارکات لشکر کشید.
🔸بنا شد بدون اینکه مردم را به کشتن بدهند اول خودشان دو نفر بیایند میدان، امیراسماعیل هنوز نرسیده به میدان که اسب عمرولیث به علتی رم کرد و عمرولیث را وسط لشکر امیراسماعیل سامانی برد. او را پیاده کردند و بستند و بردند در خیمه زندانی کردند، چون در میدان جنگ خانه نبود. صد هزار لشکر ایران هم با اسیرشدن عمرولیث متلاشی شدند و رفتند، هیچکس نماند. گفتند رئیس ما را که گرفتند دیگر ما برای چه بمانیم؟
🔸امیراسماعیل به ارتشش دستور عقبنشینی داد. به امیراسماعیل گفتند که به این زندانی امروزت شاهنشاه قدرقدرت قوی شوکت، عمرولیث صفاری خوراک چه بدهیم؟ گفت: به آشپز آشپزخانه بگویید کمی آش بریزد در یک سطل، سطلی که آب برای حیوانها میریزند.
🔸سطل آش را آوردند در خیمۀ عمرولیث و گفتند: این جیرۀ امروزت است. از این سطل آش حلبی ـ همین سطلهایی که آب میریختند جلوی خر و گاو ـ بخار میآمد بالا، پردۀ خیمه هم بالا بود، یک سگ گرسنه آمد و از آن جلو رد شد، بوی غذا را که استشمام کرد قبل از اینکه دربانهای خیمه کاری بکنند به سرعت در چادر آمد و کلهاش را در سطل آش کرد. آش خیلی داغ بود به سرعت کلهاش را بلند کرد، دستۀ سطل افتاد روی گردن سگ، آش را برداشت برد.
🔸عمرولیث شروع کرد به خندیدن. مأمور زندانبان گفت: برای چه خندیدی؟ گفت: به تو میگویم چون خیلی خنده داشت. دیشب که من شاه ایران بودم صد هزار نفر با من آمده بودند به میدان جنگ، سرآشپز من گفت: شاهنشاه صد شتر بار آشپزخانه لشکر را میکشد اما کم است، شترها به زحمت هستند، دستور بدهید صد تا شتر اضافه کنند که بار آشپزخانه را بکشد. دیشب دویست شتر بار آشپزخانه من را طاقت نداشتند بکشند و امروز یک سگ همۀ آشپزخانه من را برداشت و برد. خنده ندارد؟
📎 سخنرانی حسینیه همدانیها،رمضان 98
📱
@ansarian_ir