🟢
حکایت جالب ملا نصرالدین و شب اول قبر
🔹میگویند: ملانصرالدین شبی به قبرستان رفت و در قبری خوابید. اتفاقاً از بیرون روستا چند نفری با اسب و استر میآمدند. وقتی نزدیک شدند و صدای پای اسبانشان آمد، ملانصرالدین گمان کرد ملائکه نکیر و منکر دارند میآیند. ناگهان بلند شد. با بلند شدن او اسبها و قاطرها ترسیدند و رم کردند و برخی صاحبانشان را به زمین انداختند. هیاهویی بلند شد. وقتی فهمیدند ملا نصرالدین این کار را کرده او را حسابی زدند. ملانصرالدین خود را از دست آنها نجات داد و به خانه گریخت. وقتی به خانه آمد همسرش که او را با لباس پاره و سر و دست زخمی دید، پرسید: «باز چه آتشی به پا کردی؟» ملا گفت: «به قبرستان رفتم و در قبر خوابیدم. این بلاها به سرم آمد.» همسرش گفت: «خوب از عالم قبر چه خبر؟» ملا گفت:
«هیچ؛ اگر قاطر کسی را رم ندهی، با تو کاری ندارند!»
🌹واقعاً همین است؛ ظلم های خود ما آن طرف گریبان گیر ما میشوند. آیا اگر کسی این مسائل را باور داشته باشد دیگر ظلم میکند؟ آیا رذایل اخلاقی در او میماند؟ آیا اهل گناه خواهد بود؟
✍استاد عالی
➥
@ansuiemarg_ir