🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍
در جوانی، عاشق اتومبیل بودم.
عاشق ماشین های مدل بالا. آلبومی داشتم که پر از عکس ماشین های آخرین سیستم بود. عکسها را از مجلات مختلف کنده بودم. هر وقت بیکار میشدم تماشای شان می کردم.
با تماشای عکس ها، بدنم گرم می شد و قلبم تندتر میزد. اگر در خیابان، یک ماشین مدل بالا میدیدم، هیجان زیادی به من دست میداد. هیجانی توأم با حسادت.
- حسادت نسبت به صاحب ماشین.
- بیست و یک یا بیست و دو ساله بودم.،،، داشتم از کنار یک ماشین آخرين سیستم که پارک شده بود می گذشتم. مطابق معمول، قلبم به لرزه درآمد؛ ایستادم و به دقت نگاهش کردم. ناگهان،
حسادت، مرا از خود بی خود کرد. نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. خودکارم را از
جیبم در آوردم و محکم، روی کاپوت کشیدم، به قدری محکم که کمی رنگ از کاپوت جدا شد.
در عالم دیگر، میدانستم که قیافه اش چگونه است. از درون، ضجه زدم و به مأمورهای نامرئی (مأموران الهی) گفتم: "به دادم برسید. اخر، رنگ از کجا بیاورم؟! چه طوری می توانم رنگ ماشین را برگردانم؟!''
📚
کتاب آن سوی مرگ
➥
@ansuiemarg_ir