🔴 ماجرای عنایت امیرالمومنین به شاهزاده هندی 🌱 🔸مرحوم محدث نوری در کتاب دارالاسلام نقل می‌کند: در اشرف کنار صحن مطهر، عطاری بود که به عنوان آدم زاهد و عابد میان مردم شناخته شده بود. همه روزه در ساعت معینی مردم مقابل مغازه اش می‌شدند و او آنها را موعظه میکرد. شاهزاده ای از اهالی هندوستان به نجف آمده بود. جعبه ای داشت که جواهر بسیار گرانبهای خود را در آن می گذاشت. برایش پیش آمد و میخواست جعبه جواهر را که تنها ثروت و سرمایه اش بود در نزد کسی به امانت بسپارد. با خود گفت امین ترین فرد همین عطار زاهدی است که مورد مردم است. 🔸با کمال خاطر، جعبه جواهر را به او سپرد و رفت چند روز بعد وقتی برگشت و از او جعبه را خواست عطار با خونسردی منکر شد و گفت: اصلاً من تو را نمی‌شناسم!! هندی بیچاره شد. به حرم مطهر رفت و با گریه گفت آقا من از شهر و دیار خودم آمده ام و مجاور حرم شما شدم. تمام ثروت و سرمایه ام همین جعبه بود که به این مرد و زاهد سپردم و اکنون یک دینار آن را هم به من نمیدهد. من هیچ سند و شاهدی در دست ندارم جز خدا و شما، حال از شما پولم را میخواهم شاهزاده پس از و زاری خوابش برد در خواب به او فرمودند: فردا اول صبح از دروازه شهر بیرون برو اول کسی که دیدی، جعبه ات را از او بخواه. 🔸او بیرون رفت فکر کرد پادشاهی یا صاحب منصبی را خواهد دید اما با تعجب اول کسی که دید پیرمردی هیزم شکن بود که برای آوردن هیزم به می رفت. پیش خود گفت: این که درست نیست من بروم و از او جعبه خود را بخواهم اما گفت دستور داده اند ناچار نزد پیرمرد رفت و ماجرای خود را از اول برای او تعریف کرد فکری کرد و گفت بیا برویم مقابل مغازه همان شخص ساعتی بعد قبل از اینکه عطار موعظات خود را شروع کند پیرمرد آمد و گفت: اجازه بده من امروز مردم را کنم عطار پذیرفت. پیرمرد در مقابل مردم ایستاد و گفت آی مردم من فلانی هستم و کارم هیزم شکنی است. ای مردم من از حق الناس شديداً میترسم. به همین جهت در میان مردم خیلی دقت میکنم قصه ای دارم که برای شما می گویم. 🔸سالها پیش به خاطر مالی از یک همسایه یهودی صد دینار قرض گرفتم و قرار شد طی مدت ۲۰ روز یعنی هر روز پنج دینار قرضم را ادا کنم پنجاه دینار آن را در طی ده روز و روزی پنج تحویل دادم. روز یازدهم سراغش رفتم دیدم مغازه اش بسته است. چند روز رفتم اما نبود. گفتند به فلان محله در بغداد رفته و شده مدتی گذشت و او را ندیدم من هم با خودم گفتم اگر آمد قرضم را میدهم. یک شب در خواب دیدم قیامت برپا شده و زمان بررسی اعمال است. مردم برای حاضر می‌شدند. من هم رفتم اعمال من بررسی شد. حسابم خوب بود و گفتند بهشتی هستم. ملائک به من گفتند که از صراط عبور کنم و به بهشت بروم وارد پل که شدم دیدم خیلی ترسناک است. وحشت سرتاپای مرا گرفته بود شعله ها از زیر صراط بالا میزد ترسان و لرزان حرکت کردم مدتی که راه رفتم ناگهان دیدم از میان جهنم یک آتش بیرون پرید و روی پل صراط و سر راه من ایستاد. خوب که نگاه کردم او را شناختم همان مرد یهودی طلبکار بود جلو آمد و گفت پنجاه دینار از تو دارم بده تا بگذارم بروی. با ترس و ناراحتی گفتم من آمدم تو نبودی گفت به تو آدرس مرا دادند و چرا نیاوردی؟! التماس کردم گفت نمی شود تا طلبم را ندهی حق نداری. من گریه ام گرفت و گفتم اینجا که من چیزی ندارم به تو بدهم هرکاری میخواهی بکن. مرد یهودی گفت من سر انگشتم را به سینه تو می چسبانم بعد میتوانی بروی. ناچار شدم سینه ام را باز کردم او سر انگشت خود را روی سینه من‌گذاشت. سوختم و از سوزش آن از خواب‌پریدم دیدم سینه ام زخم شده. 🔸 هیزم فروش با گریه فریاد زد ای مردم سالها از آن ماجرا میگذرد. مدتهاست که مداوا میکنم و هنوز زخم سینه ام خوب نشده. آنگاه سینه خود را باز کرد و به نشان داد. آه و ناله و فغان از مردم بلند شد. مرد عطار که خیلی منقلب شده بود شاهزاده هندی را داخل مغازه برد و جعبه جواهر را تحویل داد و عذرخواهی کرد.🌱 📘کتاب بازگشت ➥@ansuiemarg_ir