🌏
#آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و پنجم)
🔻من از خوشحالی خود را به قدمهای مبارک حضرت عباس علیه السلام انداختم و
#زمین را بوسیده و اشک شوق میریختم. حضرت فرمودند: اگر چه باید در برزخ با زاد و توشه خود این
#مسیر را طی نمایید و شفاعت ما آخر کار و در قیامت است اما مدد های باطن ما با شماست و از امثال شما که بارها تشنه در راه
#زیارت برادرم بودهاید و اقامه عزای کردهاید، دستگیری میکنیم.
🔻در این میان میدیدم
#جوانی کم سن کنار ابوالفضل علیهالسلام نشسته و مثل خورشید میدرخشد که طاقت دیدار نورانیت او را ندارم و بسیار
#جلالت و بزرگواری دارد و ابوالفضل علیهالسلام نسبت به او با أدب و فروتنی سخن میگوید. از اطرافیان حضرت پرسیدم، گفت: گویا
#علیاصغر علیه السلام است دلیل بر این هم آن خط سرخی بود که مثل طوق در زیر گلوی
#نورانیاش دیده میشد.
🔻در جلال و جمال او
#مبهوت بودم مرا به قدری مجذوب نمود که توانایی در من نماند که از او نظر بردارم و زیاد نگاه نمودن به بزرگان هم خلاف
#ادب باشد. و چون جلال و عظمت او نگاه را میراند و جمال و زیباییاش نگاه را میخواند در بین این دو عمل
#متضاد واقع شدم بدنم بشدت می لرزید که نمیتوانستم خودداری کنم.
🔻حضرت علی اصغر علیه السلام توجه به من فرمود؛ گویا
#حال مرا فهمید و خلعتی فرستاد به دوش من انداختند و من که این لطف را از ایشان دیدم،
#قلبم از آن اضطراب تسکین یافت و فهمیدم محبت طرفینی است و نظر به آن
#جمال زیبا بی دردسر شد.
♨️
ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌
کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥
@ansuiemarg_ir