🌏
#آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و هفتم)
🔻برگشتیم به منزلمان و
#هادی گفت: ما ده روز در اینجا مهلت داریم برای تهیه توشه بیش از پیش زیرا که در وادیالسلام
#دزدان ادامه راه خیلی قوی هستند و وحشت بعد از این زیاد است و توشه تو کم است. باید در این
#جمعه نیز به منزل دنیوی بروی، امید است که از تو یادی بنمایند که اسباب
#توشه ادامه راهت فراهم گردد.
🔻گفتم: «مگر تو نگفتی که در اراضی
#وادیالسلام هستیم و ایمن از همه چیزیم اما وادی السلام هم
#دزد دارد، این هم حرف شد؟ فقط غرض تو معطلی من است که دیر تر راه بیافتیم و به
#مقصود و محبوبم برسم. رفیق باوفا بیوفا شدهای؟»
#گریهام گرفت... وادی السلام یعنی اول بدبختی من.
🔻هادی گفت: «
#عزیز من؛ وفای من مقتضی دوراندیشی تو است و تو نمی دانی که راه تو چگونه است؛ راه باریکی است از کنار
#اراضی وادی السلام که وصل به اراضی برهوت پر از آتش و عذاب است و سیاه تو در این چند منزل پرتلاش در صدد
#لغزش تو است و با اندک لغزشی در اراضی برهوت خواهی افتاد و من هم نمیتوانم به آن اراضی داخل شوم، میترسم عوض این که ده روز که نمیخواهی
#معطل باشی در آن اراضی پر عذاب، ده ماه محبوس بمانی.»
🔻گفتم: «میخواهی بگویی که پل
#صراط روز قیامت به استقبال ما آمده و چنین چیزی
#هرگز نمیشود.» گفت:
«بله راه این چند منزل همان پل صراط است و جز این که بمانی و توشه برداری چاره ای نیست و قبل از اینکه گرفتار شوی باید چاره ای کرد.»
♨️
ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌
کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥
@ansuiemarg_ir