🌏
#آن_سوی_مرگ
(قسمت سی و یکم)
🔻از گرمی و تعفن فضا، عطش بر من
#غلبه نموده بود، در آنجا دیدم که هادی به طرف من میدود و بزودی رسید و خورجینی که هدیه علی علیهالسلام در او بود باز نمود، تنگ
#بلوری را بیرون آورد که از برق او صحرا روشن شد و در او آب سرد و خوشگواری بود به من داد خوردم تشنگی رفع و درد از همه اعضایم بر طرف شد و رنگم
#افروخته و باطنم صفا پیدا نمود.
🔻آمدیم دیدم که اسبم مرده و کوله پشتی را به پشت بستم،
#خورجین را هادی برداشت و پیاده به راه افتادیم. من می دیدم از لوله های آن کارخانه ها آدمهای
#آتشین بیرون میریزند! هادی گفت حسودانی که حسادت خود را به زبان و دست نسبت به مؤمنین اظهار نمودهاند در این کارخانه ها سخت
#فشار میخورند که آتش باطنشان ظاهرشان را نیز فرا میگیرد و حسادت به منزله آتش است.
🔻و چون راه را
#تاریکی فرا گرفته بود هادی جلو جلو می رفت و من پشت او می رفتم. هادی گفت: کمتر کسی است که حسد
#باطنی خود را، کم یا زیاد اظهار نکرده باشد و اگر لطف و خوشنودی حضرت زهرا درباره شما نبود، حال شما شاید کمتر از این
#گرفتاران نبود بسیاری از این گرفتاران دیر یا زود خلاص خواهند شد و اهل رحمت خواهند بود.
🔻و چون هوا گرم و
#متعفن و کوله پشتی هم سنگینی مینمود و بسرعت حرکت میکردیم که از این زمین پربلا زودتر خلاص شویم بسیار
#خسته شده بودم و ساقهای پا از خستگی درد میکرد تا آن که به هزار
#مشقت از آن سرزمین خلاص شدیم.
♨️
ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌
کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥
@ansuiemarg_ir