🌏
#آن_سوی_مرگ
(قسمت سی و دوم)
🔻نسیم خنک وزیدن گرفت هوا لطیف گردید، چمن و
#چشمه سارها پیدا شد. ساعتی کنار چشمه ای نشسته خستگی خود را گرفتیم. از هادی پرسیدم آیا سیاهک در زمین حسد
#هلاک شد؟ گفت: او فانی نمیشود ولی در این سرزمین به تو نخواهد رسید زیرا که از زمین های برهوت بسیار دور شده ایم و چون
#غروری نداشته ای آن صحرا و گرفتاران آن را نخواهیم دید. چیزی از راه نمانده است که به حومه امن وادی السلام برسیم.
🔻هرچه می رفتیم آثار
#خوشی و خرمی و چمن و گل و درختان میوه دار بیشتر میشد تا آن که کوههای سبز و باغات زیاد و
#آبشارهای زیادی پیدا شد و در دامنه کوه ها خیمه های زیادی از حریر سفید نمایان شد. هادی گفت: اینجا حومه شهر است و اهالی در این
#خیمهها ساکناند.
🔻ستونها و میخهای این خیمه ها از طلا بود و طنابها از
#نقره خام. مقداری که از خیمه ها گذشتیم، هادی گفت صبر کن تا من بروم خیمه تو را تعیین کنم. گفتم اسم این
#سرزمین بسیار خوش آب و هوا و با صفا است، من دلم میخواهد چند روزی در اینجا بمانم. هادی پاکتی از خورجین که در او هدیه
#حضرت زهرا بود بیرون نمود و رو به طرف خیمه ای که در قله کوهی دیده میشد رفت.
🔻من نگاه میکردم وقتی که
#هادی به آن خیمه رسید و کاغذ خوانده شد، دیدم که پسران و
#دختران از خیمه بیرون شدند و به طرف من دویدند و هادی نیز از عقب رسید و گفت: تو با اینها برو به خیمه و چندی استراحت کن تا من از شهر برگردم، این را گفت و
#پرواز نمود و من با آن خدم و حشم وارد خیمه شدم.
♨️
ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌
کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥
@ansuiemarg_ir