🌾🌾🌿🌿🍂🍂
روزها می آیند ...
فصل ها میرسند و چه آرام گذر میکنن ...
و برگ های عمر یکی پس از دیگری کنده میشود ...
و من در انتظار نشستم ...
میخواهم برگ ها را جمع کنم ...
ولی افسوس خزان ی بیش نمانده ...
درست شکل برگ پاییزی ...
میخواهم احیا ء کنم ...
بدمم زندگی دوباره ...
و حیاتی سرشار از سبزی فصل بهار ...
ولی افسوس عمر رفته دوباره باز نمیگردد...
ومن حیران شدم از این جمله ...
حیران تر از همیشه ...
برگهای سبز در انتظار من لیلا هست ...
هدیه ی زیبا ...
بهترین کادو از طرف خدای متعال ...
نفسی دوباره ...
و روزی جدید ...
و من هستم در این شالیزار عمر ...
برگی نو...
درست شکل اولین برگ دفتر مدرسه ...
قلمی گرفتم من ...
خنده آمد بر لبان من بنده ...
بنده ؟؟؟؟
کاش فقط در بند عشق خدا بودم ...
بند میکرد مرا هرچیزی که بند میکرد به خدا ...
قلمم قطره ی اشکی جاری کرد ...
و مرا از خود من دور کرد ...
خیالم را برد به بیخیال این دنیا ...
کشید بر روی این جمله ...
دور میکنم هر نفسی که مرا دور کند از تو ای خدا ...
لبخند ملیحی زد نفس من ...
گفت میشود اگر باشی منتظر واقعی ...
گریستم من بر حال این دیوانه صفت ...
در انتظار باشم و اما ...
اما خود کنم عامل این هجران ...
هجر و غم بانی ش تویی ای بانو ...
گر گناهی نکنی ...
شاید این جمعه بیاید شاید ...
اما افسوس و باز افسوس ...
خود کرده را تدبیر نیست و نخواهد بود ...
فصل ها خواهند آمد ...
روزها میرود و گذر عمر ...
بیهوده تلف میشود اگر دور باشی از یوسف زهرا س 🌾🌾🌾🍂🍂🍂
لیلا اسربار