پنجره را باز می‌کنم، کنارش می‌ایستم و باران را نگاه می‌کنم، رو به‌رویم پر است از پنجره‌های بازی که آدم‌های در قرنطینه با حسرت کنار آن‌ها ایستاده‌اند. چقدر شبیه همیم این‌روزها! و باران شبیه دلقک‌های ناگزیر و غمگین، طرح لبخند روی صورتش کشیده و تک و تنها و افسرده، در کوچه‌ها و خیابان‌های خالی شهر پرسه می‌زند. باران عزیزم! این‌روزها انسان‌های عاقل و فهمیده، خانه نشین شده‌اند، آنان که به باور "بنی آدم اعضای یک پیکرند" رسیده و همانقدر که به فکر خودشان‌اند، به فکر دیگران هم هستند تا تمام این پیکره سالم بماند. باران عزیزم، این‌روزها اگر کسی را توی خیابان دیدی محکم‌تر روی سرش ببار اندوه ما و سفیدپوشان تنها را، فهم را، شعور را... ببار که با تیشه به جان کشتی رو به تخریبی که همه‌مان به امنیتش پناه برده‌ایم افتاده‌اند، هرچند انگشت‌شمار و کم، اما در این شرایط حتی یک حفره‌ی کوچک هم دریچه‌ای میان زندگی ومرگ می‌شود برای همه؛ وقتی که هم ناخداها خسته‌اند، هم الوارهای کشتی، بی‌جان! ببار که از پشت قاب پنجره رهایی‌ات را به تماشا نشسته‌ایم، ببار که سکوت و بی هواییِ خانه را به شوق رهایی‌مان، به جان خریده‌ایم، ببار... کانال عطرِظهورِمولا ~┄┅┅✿❀💙❀✿┅┅┄~ 🦋 @atr_zohoor_mola 🦋