عطرِظهورِمولا
 #مدافع_عشق       قسمت 4⃣4⃣ علاقه‌ات می‌شود بغض در سینه‌ام و نفسم را به شماره می‌اندازد… چقدر دوس
     قسمت 5⃣4⃣ _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت که نشدی ؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. تبسم شیرینی می‌کنی و ادامه می‌دهی _ خدارو شکر.فقط می‌خوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی. شاید لازمه یه توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم! _ میدونم.. _ اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتمن میره تو شناسنامه ات باتعجب نگاهت میکنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه.بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه ولی من بعد ازجاری شدن این خطبه یراست میرم سوریه دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد. _ من فقط میخواستم که…که بدونی دوست دارم.واقعا دوست دارم. ریحانه الان فرصت یه اعترافه. من ازاول دوست داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم…نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه درحق تو! اینکه عشقو ازاولش درحقت تموم میکردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی برم! ببین..اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی.بخاطر روند طی شده اس.اگر ازاولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی حس میکنم صدایت میلرزد _ ریحانه ….دوست نداشتم وقتی رفتم تو بااین فکر برام دست تکون بدی که ” من زنش نبودم و نیستم” ما فقط سوری پیش هم بودیم دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا…و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من! حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم رااز جا کنده.پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. تو ازاول مرا دوست داشتی…نگاهت میکنم و توازبالای سر باپشت دستت صورتم را لمس میکنی.توان نگه داشتن بغضم را ندارم.سرم را جلو می اورم و میچسبانم به شکمت…همانطور که ایستاده ای سرم را دراغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم _ توخیلی خوبی علی خیلی..   سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانی میپرسم _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا…ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر.. حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی _ حالا بخند تا … صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند. هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب…فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی _ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه…راستش… مکث می‌کنی و نفست را باصدا بیرون می‌دهی _ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام…یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه می‌خواستم قبل رفتن… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir