#مدافع_عشق
قسمت 9⃣5⃣
با هر بار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند
چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم!
باد چادرم را به بازی میگیرد…
چشمهایم پراز اشک میشود…و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند…
_ ببخش علی! … اینا اشک نیست…
ذره ذره جونمه…
نگاهم خیره میماند….
تداعی اخرین جملهات…
_ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه!
روی خاک میفتم…
سید شهاب:
چشمهایم را باز میکنم.
پشتم یکبار دیگر میلرزد از فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت…
سرما به قلبم نشسته…و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم.
چند دقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که باید مرا ببیند…
چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو!!
به گلویم چنگ میزنم
_ علی نمیشد دل بکنم…فکرش منو کشت!
روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته….خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند…دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم
_ اخ…قلبم علی!!
بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد..
_ علی خیال نکن راحته عزیزم…
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
شام راخوردیم و خانه خاموش شد…فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند…حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم
_ خدایا خودت رحم کن…
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش….روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم ” داداش سجاد” لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم:
_ بله…؟؟؟
_ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد
عصبی میگویم
_ ببخشم ؟؟ اقاسجاد دلم ترکید..گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!!
لحنش ارام است
_ شرمنده!!! کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید
قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم
_ علی من شهید شده..؟؟؟
_ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!!
متعجب میپرسم
_ درِحیاط؟؟
_ بله دیگه!!
_ الان میام!..فعلا !
تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم.
چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام
کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته…و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود…” اون فقط یه فکربود! …اروم باش ریحانه”
چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره…میترسم باهمان حال اشفته ببینمش…دررا کامل باز میکنم ومات میمانم.
درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست…لبخند پردردت را میبینم…چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!
✅ ادامــــــہ دارد....
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir