💥💥👌گزیده کتاب پولدار بود،آن قدر که گفته بودند جهیزیه نمیخواهیم،عقدش میکنیم، یک چادر می اندازیم سرش و می بریم.داماد کار و بارش سکه است و همه چیز دارد. این ها را یواشکی وقتی زن عموی مادرم داشت برای مادرم تعریف میکرد،شنیدم. خانواده اش هم آن قدر خوب بودن که می دانستم آقاجان نه نمی آورد. ...یک بعد ازظهر با خواهرهای پسر آمدند خانه مان. زیرچشمی نگاهم می کردند و از لبخند رضایشان می شد فهمید مورد پسندشان شده ام. عکس داماد را پرآوردند و دست به دست کردند تا نشان مادرم دهند.عزیز همان طور که لبخند به لب داشت سرش را گرداند سمت من. با گوشه چسم و ابرویش، در را نشانم داد که بروم بیرون. سینی را گذاشتم وسط اتاق و پکر آمدم بیرون.ولی من هم زبلی های خودم را داشتم😁 یواشکی از لای در نگاه می کردم.دیدم مادر عکس را گرفت نگاهی انداخت و با همان لبخندش......از جا بلند شد و رفت عکس را گذاشت لای قرآن سر طاقچه.مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند ولی من جرئت نداشتم از مادرم چیزی بپرسم.مدام فکر میکردم یعنی قیافش چه شکلیه؟😁 وقتی دیدم حریف کنجکاوی ام نمی شوم و نمی توانم بی خیال باشم، یک دستمال دست گرفتم و رفتم مثلا گردگیری کنم😁😁 همین طور که با دستمال آیینه را تمیز می کردم، خودم را رساندم به قرآن.برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.صدای قلبن را میشنیدم.به گمانم صورتم هم قرمز شده بود.تا دیدم خبری نیست،یواشکی جلد قرآن را با انگشت گرفتم و بازش کردم.عکس را که دیدم،چشم هایم چهارتا شد....... ادامه در متن بعدی👇 سفارش در سایت آنی نو👇: https://onino.ir/book/ کانال👇: @fekr_dorost