هدایت شده از شبکه خبری ایران
داستان واقعی از یک وکیل! روزی که زودتر به منزل برگشتم، مرد غریبه‌ای را در اتاق همسرم دیدم... می‌دانستم اگر اون مرد رو بکشم هیچ کس به نفع من شهادت نمیده و مجازات میشم! فقط بهش گفتم "از خونه من برو بیرون!" اون مرد رفت و به بی غیرتی من خندید، اما نمی‌دونست چه نقشه‌ای برایش دارم!! به زنم گفتم وسایلت رو جمع کن، تورا به خانه پدرت میبرم. در راه بغض گلویم رو گرفته بود و هیچ چیزی نمی‌گفتم... ادامه داستان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2050621461C0da5acaf3a