دیگر این ساعتها یک جایی دلت کنده میشود و میماند به امانت. به ساعت صفر که نزدیک میشوی، دل از دست رفته است. بریده میشوی. از هر چیز و هر کس. تو میمانی و خودت. تنهای تنهای تنها. و مگر نه اینکه همهی اینها میخواهد به آدمی بفهماند دل نبند و اُنس نگیر. حتی اگر با خاطر کسی دلت میتپد، رهایش کن. اینجا که جای ماندن نیست. اصلا آمدهای که بروی. از هر بندی رها شوی و حتی دیگر خودت را هم نبینی. تا میهمانی چند ساعتی بیشتر نمانده است. کمی که فکر کنی اصلا تمام لطف این ماه، به همان لبهای خشکیدهای است که با اشک تر میشود و نام حسین را مدام تکرار میکند. قلبت پر میشود از یاد بیابانگردی که از میان جان خویش دلگیر است. حالا شکوفه های بی قرار چشم ها را مینوازد. لطافت بهار جان میبخشد. منقطع شدهای تا متصل شوی و تو گویی از آدم تا خاتم جملگی تو را به آن وعدۀ محتوم میکشانند. بهار در راه است و طریق توبه باز. اینجاست که با خود تکرار میکنی: نفرین بر قلبی که جز برای تو تپید، چشمی که جز رضای تو دید و زبانی که جز برای تو باز شد. ننگ بر دستی که معصیت تو را کرد و پایی که به مسیر خطا قدم برداشت. از جان عزیزتر! کم ما را به بزرگی خودت بپذیر و شهادت را از سر محبتمان به حسین و ارادتمان به زهرا ارزانی دار.
|آخرین روزهای زمستان|
-مُنیبْ-