°•شبِاول
چه غریبانه قدم برمیداری، سردار! ضربآهنگ گامهایت تنهاییات را جار میزنند.
دلت از این شهر گرفته!
دلت هوای حسین _علیهالسلام_ کرده!
میدانم دوست داشتی کبوتری میشدی و عاشقانه تا آستان مولایت بال میزدی...
یا نه
ذره ذره غباری میشدی و روی دوش باد، تا کف قدمهای سرورت، میشتافتی؛
ولی اینجا نمیماندی.
در این شهرِهمیشه بدنام!
به اطرافت نگاه میکنی، اشتباه نکردهای، تنها هستی،
هیچ کس دوربرت نیست، خودت هستی و خودت.
مگر میشود؟!
پس آن جماعت عظیم کجا رفت؟ آن دستهایی که برای بیعت از هم سبقت میگرفتند، چه شد؟!
دیروز دوازده هزار تن تو را مثل نگین انگشتری، احاطه کرده بودند و امروز در سرگردانی کوچهها، تنها رهایت کردهاند...
باورت نمیشود! آدم میماند به این همه کینه توزی و نامردی چه بگوید...
هر چند انتظارش را داشتی! منتظر بیوفاییشان بودی، بیمهریشان.
میدانستی باغهای خرم، جویبارهای زلال، میوههای رسیده، هیچ کدام با کوفه نسبتی ندارند.
چه قدر دلتنگیات بزرگ است سردار! به چه میاندیشی؟ لابد در فکر مولایت حسین علیهالسلام هستی...
اگر حسین علیهالسلام به کوفه بیاید چه؟
برق خنجرهایشان را دیدی؟ از هم اکنون، تیغهایشان را صیقل میدهند،
صدایت را بلند نکن،
فریاد نزن!
گوشهای کوفی جماعت سنگین است گوشهای کوفی جماعت به شنیدن این صداها عادت ندارد!
گوشهای اینها، صدای سکّههای بنی امیه را دوست دارند!
چه غریبانه قدم برمیداری مسلم! به این کوچهها اعتمادی نیست، هر آن، ممکن است از پَسِ کوچهای، از سایه دیواری، شجی بیرون خزد. هر آن ممکن است در تاریکی برق تیغی، پشتت را نشانه رود...
پس کجاست آن پیر زن تا تو را میهمان کند؟ و کجاست فرزند ناخلفش تا دین و آخرتش را به کیسهای زر بفروشد؟ و کجایند سپاهیان ابن زیاد، تا شهامت و آزادگیات را به نظاره بایستند؟ و کجاست، دارالاماره کوفه، تا ورودت را به شوق بنشیند؟
آه! که تو چه قدر انتظار آن لحظه را میکشی! که تو از آغاز، فقط به شوق شهادت، به کوفه آمدی!
مبارک باد بر تو، لحظه عروج سرخت و طواف فرشتگان بر پیکرت!
مبارک باد بر تو،
لحظه برگزیده شدنت!
مبارک باد بر تو، سردار بزرگ، پیروزی جاودانهات!
💠بسیج دانشگاه فرهنگیان شهید رجایی اصفهان
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
https://zil.ink/bsrajaii