جادههای بیابانی،
حرمتِ پاهای زخمی را نگاه نداشته اند. تازیانهها پیکرِ سه ساله را خوب میشناسند...
و خورشیدی که آتش میگرید و عطش را در حنجرهها سنگینتر میکند.
و اینک،
شبِ شام، سنگین بر شهر لمیده است؛ چنان که سقفِ ویرانه را توانِ تحمّل نیست.
لهیبِ ماتمی که از خرابه میترواند، قصرِ ابلیس را به آتش کشیده است.
بادها زوزه میکشند و ابرها، سیاه اشک میریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّهای کودکانه، ستونهای متزلزل شام را به لرزه نشانده است.
کسی پیشتر اگر رفت،
خواهد شنید و خواهد دید
دخترکی سیاهپوش که هر لحظه، نامِ پدر بردنش، عطوفت را در دلِ حتّی سنگها، به آتشفشانی بدل میکند...
💠بسیج دانشگاه فرهنگیان شهید رجایی اصفهان
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
https://zil.ink/bsrajaii