بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان شهید رجایی اصفهان
طاقت ندارم لحظه ای تنها بمانی من باشم و در حسرت سقا بمانی من عبد تو بودم که عبدالله گشتم نعم الامیر
ای برادر جان لایَوم؛ کَیَومِک! غربت عمو در میان خیمه‌ها قرارش را ربوده بود... او تمام قد، غربت عمو را به تماشا ایستاده بود، از همان روزی که نامه برایش نوشتند و گفتند نهرها و باغ‌هایمان چنین است و چنان. روزی که عمو دست نوازش بر سرِ یتیمان مسلم بن عقیل (ع) کشید و گریه کرد؛ زمانی که گفت لااقل بگذارید برگردم و نگذاشتند... تا ظهر همان روز، موعودی که پدرش لحظه آخر فرمود «لایَوم کَیَومِک...» خود را رها کرد از دستان عمه. عمه فریاد می‌زد که برگرد عزیز دل! ولی زینب سلام‌الله‌علیها قسم جلاله‌ای که از زبان نوه امیرالمومنین (ع) بیرون بیاید را نمی‌تواند بشود! بسوی عمو می‌دوید و فریاد می‌زند «والله لا اُفارِقُ عَمّی ...» به سمت عمو می‌رفت عمویی که پدر بود برایش. خود را رساند به او، عموی غریبی که میهمانِ کوفیان بود؛ ولی حالا تشنه و بی رمق از زخم شمشیرها و نیزه‌ها و سنگ‌هایشان در گودال افتاده است. بحر بن کعب لعنت‌الله‌علیه شمشیر را بالا آورد تا با آن امام (ع) را هدف قرار بدهد. عبدالله فرزند کریم است کریمی که سه بار تمام اموال خود را بخشیده... سپر ندارد؟! مهم نیست! دستش می شود سپر! آری دستش سپر شد و فریاد برآورد «عموجان مرا دریاب...» امام (ع) او را در آغوش خود محکم می‌فشارد و مثل همیشه او را به صبر دعوت کرد. همان صبری که استخوان بود در گلوی پدر بزرگش و لحظه لحظه‌های عمر پدرش بود... بار دیگر حرمله رسید برای گلوی فرزندی دیگر از فرزندان حسین (ع)... و سرانجام سر از تنش جدا کرد! برای این که شبیه پدر باشد لازم نبود زیر دست او پروش یافته باشد... خون، همه چیز را منتقل کرده بود. آری خون کریم اهل بیت (ع) در رگ و پِی اش جاری بود و دعای پدر بدرقه راهش... او خودش از زبان پدر، با آن غربتِ نفس گیرش نشنیده بود که «ای برادر جان! لایَوم؛ کَیَومِک!»