هدایت شده از Basij iaushahroud
💢کلامِ نافذ/بخش سوم 🔸بعد گفتند که نواب فردا به مدرسه نواب می‌رود.من هم به آنجا رفتم تا بار دیگر او را ببینم.گفتند از مهدیه به طرف آنجا راه افتاده است.من راه افتادم و به استقبالش رفتم تا هر چه زودتر او را ببینم.یک وقت دیدم دارد از دور می آید.در پیاده رو،در دو طرفش مردم صف بسته بودند و از پشت سر فشار می‌آوردند و می خواستند او را ببینند.من هم رفتم و نزدیک او قرار گرفتم جذب حرکات وی شدم. 🔹نواب همینطور که راه می‌رفت،شعار می‌داد.نه که خیال کنید همینطور عادی راه می‌رفت.در همان راه، منبری شروع کرده بود،می‌گفت:«اسلام را حاکم کنیم. برادر مسلمان! برادر غیرتمند! اسلام باید حکومت کند!» از این گونه سخن‌ها می‌گفت و با صدای بلند شعار می‌داد و چون به افرادی می‌رسید که کروات زده‌ بودند می‌گفت:«این بند را اجانب به گردن ما انداختند.باز کن برادر!»به کسانی که کلاه شاپو سرشان بود می‌گفت:«این کلاه را اجانب بر سر ما گذاشته اند برادر!» من می‌دیدم کسانی را که به نواب می‌رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار می گرفتند،کلاه را بر می‌داشتند و مچاله می کردند و در جیبشان می‌گذاشتند.سخن و کلامش آنقدر نافذ بود. @basij_iaushahroud