بسم الله الرحمن الرحیم وصلی الله علی محمّد وآله الطاهرین
اینجا روستای مهرجِرد است، روستایی کوچک و باصفا از توابع شهرستان میبد در استان یزد؛ مردمانی مؤمن، صاف و ساده، خونگرم، و زحمتکش دارد.
سال ۱۲۷۵ هق
محمدجعفر اگرچه از نعمت سواد محروم بود، ولی مردی آبرومند، و کاسبی منصف و حلالخور بود که از راه قصابی و گوسفندفروشی (و مختصری کشاورزی) روزگار میگذرانید.
به رغم آنکه ۱۵ سال بود ازدواج کرده بود، و مردی بسیار عاطفی و فرزنددوست بود، اما تا آن روز، دامنش سبز نشده بود و اولادی نداشت. شبی همسر مؤمنهاش که از عشق فوقالعادهی شوی خویش به داشتن بچه آگاه بود، به محمدجعفر پیشنهاد تجدید فراش میدهد و میگوید من میدانم تو خیلی بچه دوست داری، من هم که نازا هستم، بیا همسر دیگری برایت بگیرم که آرزوی داشتن اولاد به دلت نمانَد. محمدجعفر که عشقی زایدالوصف به همسرش داشت، پاسخ داد: نه، من تو را دوست دارم و نمیخواهم به خاطر بچهدارشدن سرت هوو بیاورم.
زن اما دست از اصرار برنداشت و گفت من از قیامت میترسم؛ خوف این را دارم خداوند مؤاخذهام کند که تو عقیم بودی درست، ولی شوهرت که میتوانست بچه داشته باشد، اما به خاطر تو ازدواج نکرد!
از همسر اصرار و از محمدجعفر انکار، تا اینکه توافق کردند خانم بیوهای را برایش عقد موقت (صیغه) کنند، فرزندی ازش به دنیا بیاورد، حق و حقوقش را بدهد برود، و فرزند را خودش و خانمش بزرگ کنند.
برای این منظور، خانم محترمهی جوانی که شوهرش چند ماهی بود که مرحوم شده بود و یک دختر سهساله داشت، انتخاب کردند و به عقد موقت یکدیگر درآمدند.
آن شب سرد زمستان، محمدجعفر عروسک زیبایی برای دخترک یتیم خرید و به منزل همسر صیغهایش رفت، دختر از ذوق مهمانی و کادو و انسی که به مهمان مهربان گرفته بود، بیخواب شد، مادر هر کار کرد کودکش را خواب کند، نشد؛ ناچار تصمیم گرفت او را به منزل خواهرش در همسایگیشان بفرستد؛ دخترم! خونهی خاله کلی خوراکیهای خوشمزه هست، برو اونجا عروسکت هم ببر، ... دختر گریهاش گرفت که میخواهم پیش عمو باشم و هوا سرد است و ...
دل محمدجعفر لرزید؛ بچهدار شدن من به چه قیمتی؟! به قیمت شکستن دل یک دختر یتیم؟! به قیمت آوارهشدن یک طفل معصوم؟!
رو کرد به خانم گفت: ببخشید؛ من منصرف شدم! تمام حق و حقوقی که وعده کرده بودیم را بهت میپردازم، و عقد را فسخ میکنم، من میروم، بچه را از خانه بیرون نکن.
در راه که داشت به منزل بازمیگشت، با خدا به نجوایی عاشقانه مترنم بود: خدایا اگر از همین همسر خودم به من اولاد میدهی، میخواهم، اگر نه، عشق به فرزند را از دلم بردار و من را اینور و آنور نفرست
همان شب خدا عنایت کرد و همسر خودش باردار شد و نه ماه بعد، پسری سالم و زیبا نصیبشان شد؛ نامش را «عبدالکریم» گذاشتند.
عبدالکریم فوقالعاده پرجنبوجوش (و به قول معروف، شیطون) بود؛ مادرش گاهی که از دستش به ستوه میآمد، میگفت: همینه دیگه؛ بچهای که به زور از خدا گرفته شود، ...
قم، سال ۱۳۴۰ هق
حضرت آیتالله العظمیٰ حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی (همان یگانه فرزند دردانهی محمدجعفر) که حدود ده سالی میشود در اراک حوزهی علمیهی پررونقی تأسیس کرده، به دعوت برخی عالمان قم و به منظور زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها وارد این شهر شد، و با استقبال خوب مردم و بزرگان شهر مواجه شد. آنان با اصرار از معظمله خواستند قم بماند و حوزهی علمیه را تأسیس نماید. آخرالامر آقا استخاره نمود، و این آیه آمد:
«وَأتُونِی بِأَهلِکُم أَجْمَعِین»
همگی با اهل و عیالتان نزد من آیید
لذا شاگردان را به قم فراخواند و حوزهی علمیهی قم را بنیانگذاری کرد و به «حاج شیخ مؤسس» ملقب شد.
۱۷ ذیالقعدهی سال ۱۳۵۵ هق (۹ بهمن ۱۳۱۵ هش) بود که قم و حوزهی علمیهی تازهتأسیساش به سوگ پدر و ولینعمت خود نشست، در حالی که دانشمندان بزرگی از برکت تلاشهای علمیاش به یادگار ماندند که حضرت امام خمینی یکی از ایشان است.
آنشب محمدجعفر خواستِ دل آن دختر یتیم را بر خواست و میلِ دل خویش غلبه داد و خدای شاکر و علیم، پاداشی بدان بزرگی بهش داد!
گاهی که قم و حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها مشرف میشوم، دو جا را به رسم ادب میبوسم: ضریح مطهر بیبی، و قبر حاج شیخ مؤسس را، که روحانیت هرچه دارد مدیون آن آیت عظمای خداوند است.
روح مطهر حضرت حاج شیخ مؤسس و اساتید و شاگردانش شاد، به ذکر صلوات بر محمد و آل محمد
علیرضا احمدی دهبالایی (ایلامی)
✔️ جامعه نیازمند تبیین و آگاهیست
👈
#خبرهای_کم_ولی_خاص👇
بصیرت ظهور &ایتا👇
eitaa.com/basiratezohor
👈
#خبرهای_کم_ولی_خاص👇
https://splus.ir/basiratezohor