ملاقات با 💞امام زمان عج 💞 مـرحـوم «ميـزراى قمــى» صـاحــب قـوانيــن نقــل مـى كنـد كـه: من با «علا ّمه ى بحرالعلوم» به درس آقا «باقر بهبهانى» مـى رفتـيم و بـا او درسـها را مباحثه مى كرديم و غالبا لازم بود كه من درسها را براى سيد بحرالعلوم تقرير مى نمودم. زيرا او استعدادش زياد نبود و لذا اين كار را مى نمودم. تا اينكه من به ايران آمـدم، پـس از مـدتى بـين علمـاء و دانـشمندان شـيعه سـيد بحرالعلوم به عظمت و علم معروف شد. من تعجب مى كردم، با خود مى گفتم، او كه اين استعداد را نداشت، چطور بـه ايـن عظمت رسيد؟ تا آنكه موفّق به زيارت عتبات عاليات عراق شدم، در نجف اشرف سيد بحرالعلوم را ديدم، در آن مجلس مسأله اى عنوان شد ديدم، جدا او درياى مواجى است! كه بايـد حقيقتاً او را بحرالعلوم ناميد. روزى در خلوت از او سؤال كردم: آقا ما كه با هم بوديم، آن وقت ها شما اين مرتبـه از استعداد و علم را نداشتيد بلكه از من در درسها استفاده مى كرديـد، حـالا بحمداللّـه مى بينيم، در علم و دانش فوق العاده ايد. فرمود: ميرزا ابوالقاسم، جواب سؤال شما، از اسرار است! ولى به تو مى گويم، اما از تو تقاضا دارم، كه تا من زنده ام، به كسى نگوئید من قبول كردم، ابتدا اجمالاً فرمود: چگونه اين طور نباشد و حال آن كـه حـضرت «ولى عصر» ارواحنا فداه مرا شبى در مسجد كوفه به سينه خود چسبانيده. گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسيديد؟ فرمود: شـبى بـه مـسجد كوفـه رفتـه بـودم، ديـدم آقـايم حـضرت «ولـى عـصر» (عليه السلام) مشغول عبادت است، ايستادم و سلام كردم، جوابم را مرحمت فرمـود و دستور دادند، كه پيش بروم! من مقدارى جلو رفتم، ولى ادب كردم، زيـاد جلـو نـرفتم فرمودند: جلوتر بيا، پس چند قدمى نزديكتر رفتم، باز هـم فرمودنـد: جلـوتر بيـا، مـن نزديك شدم، تا آنكه آغوش مهر گـشود و مـرا در بغـل گرفـت، بـه سـينه ى مبـاركش چسباند، در اينجا آنچه خدا خواست به اين قلب و سينه سرازير شود، سرازير شد. 👈 👇 http://sapp.ir/basiratezohor بصیرت ظهور &ایتا👇 eitaa.com/basiratezohor