به نام خدا ♨️شاید برای شما هم اتفاق بیفتد❗️ سلام علیکم ! من بنده خدا هستم ان‌شاءالله😊 👈🏻متنی به دستم رسید با عنوان خاطرات ابوبشیر ۶۰ ساله از سوریه که دارای سه دختر و یک پسر و کشاورز بوده است! نمیدانم که اصولا ابوبشیری وجود دارد که چنین متنی را بازگو کرده باشد یا نه؟؟؟ اما مطالب مندرج، شامل واقعیاتی غیر قابل انکار ، از وقایع کشور سوریه در سالهای اخیر است که همه ما کم و بیش آن را شنیده و در رسانه های مختلف دیده ایم و میتواند برای هریک از شهروندان سوریه اتفاق افتاده باشد!!! من اون متن رو برای شما مخاطبان ارجمند خلاصه نویسی کردم .... ان‌شاءالله که مطالعه بفرمایید و مفید فایده باشد: « اغلب مردم ما و از جمله خودم قبل از پیدایش داعش دچار یک توهم بودیم؛ و بر اثر تبلیغات فراوان مخالفان بشار اسد در خارج و داخل سوریه، عامل همه بدبختی های مان را شخص بشار اسد و حکومت او میدانستیم! راهپیمایی ها و تحصن ها به راه افتاد و من هم شرکت میکردم!کم کم اعتراضات در شهر حمص رنگ خشونت و خون گرفت! اما هیچیک از ما نمی‌دانستیم که چه روزگار سختی در انتظارمان هست؟؟؟؟ در همین شلوغی ها دیدیم که سروکله گروهی نظامی با پرچم سیاه پیدا شد که خود را دولت اسلامی شام و عراق ،یا همان داعش نامید! داعش مخالف سرسخت بشار اسد بود و یک یک شهرهای سوریه را اشغال کرد و ما خوشحال بودیم! من به همراه خانواده ام به حلب ، محل دولت داعش رفتیم تا آنجا راحت زندگی کنیم!! من در حلب می دیدم که داعش دختران و زنان زیبای سوری را جدا کرده و آنها را در بازار حلب به اروپایی ها و اعراب میفروشد! گریه های دخترکان آزارم میداد چون خودم دختر داشتم اما چیزی نمی گفتم! کم کم دریافتم که پسرم ، بشیر به داعش پیوسته و تحت آموزش نظامی قرار دارد!سعی کردم مانع همکاری او با داعش شوم اما او به حرف من گوش نمیکرد! بشیر در عملیات نظامی داعش شرکت میکرد و بعد از چند ماه خبر کشته شدن او را برایم آوردند بدون اینکه جنازه او را تحویلم دهند! درد و رنج از دست دادن تنها پسرم ، ما را بی طاقت کرده بود اوضاع شهرها هر روز وخیم تر میشد . داعش در ابتدا گفته بود با اهل سنت دشمنی ندارد و فقط شیعیان را سر میبرد! اما من دیدم که روزی یک دختر سنی را در میدان شهر به جرم حضور در فیسبوک گردن زدند!! ما برای بهبود اوضاع زندگی مان بر علیه بشار اسد قیام کرده بودیم اما اکنون گرفتار یک حکومت خشن و خونریز و وحشی شده بودیم که راه فراری از آن نداشتیم حتی اجازه بازگشت به دمشق را هم به ما نمیدادند! یک روز همسرم گریان و وحشت زده به من تلفن کرد و گفت هر چه زودتر خود را به منزل برسانم. وقتی رسیدم فهمیدم که هنگامی که همسر و دخترانم به بازار رفته بودند یک فرمانده داعشی دست بر سر لیلا دختر پانزده ساله ام گذاشته و گفته زوجه من است صیغه را خواندم!!!! و بعد او را با خود برده اند!!! دنیا بر سرم خراب شد واز فکر اینکه چه بر سر دختر معصوم و دلبند من آورده اند آتش گرفتم!!! از هر کس و هر جا که به فکرم میرسید سراغ دخترم را گرفتم اما آنها گفتند فرمانده داعش دختر تو را عقد کرده و طبق فتوای آنها نیازی به اجازه پدرش نیست!!! داشتم دیوانه میشدم....آنها گفته بودند اگر اصرار کنم گردنم را خواهند زد! سال۲۰۱۶ بود و خبرها از پیشروی نیروهای ارتش سوریه به سمت حلب و محاصره این شهر حکایت داشت! چهارماه بود که دربدر دنبال دختر ربوده شده خود میگشتم و او را نیافته بودم! داعش زنها و بچه ها را در جنگها سپر خودش کرده بود و تعداد زیادی از مردم عادی در این جنگها کشته شدند!بعد از چند هفته درگیری و جنگ و آتش و خون ، حلب آزاد شد! مردم بسیار خوشحال بودند و حالا قدر امنیت و عافیت را می دانستند! همان امنیتی که قبلا داشتیم و قدر ندانستیم!عافیتی که تحت تأثیر دشمنان و جنگ روانی آنها ، خرابش کردیم و راه را برای ورود داعش هموار نمودیم!👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 👈 👇 http://sapp.ir/basiratezohor بصیرت ظهور &ایتا👇 eitaa.com/basiratezohor