🦋می‌آمد، کنار پدر می‌نشست و نوازشش می‌کرد. ناخن‌هایش را برایش می‌گرفت، به سر و وضعش می‌رسید و موهایش را شانه می‌کرد. بعد هم، خودش لباسهای او را می‌شست. 💦 از وقتی که پدر زمین‌گیر شده بود، اعظم یار و غمخوارش بود.💕 مونس مادر هم، اعظم بود. مادر می‌گفت یادش نمی‌آید که هیچ‌وقت اعظم با عصبانیت، یا با صدای بلند با او حرف زده باشد؛ حتی برای یکبار... @binesh_nojavan نوجوان مطهر💕