قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت چهارم در حالی که سه شب از شروع عملیات والفجر 8 گذ
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت پنجم روز 64/11/27 نزدیک ساعت دو ظهر چشم هایم را باز کردم، هنوز گیج و منگ بودم. سکوت مرگبار و سنگینی بر میدان طنین افکنده بود. تابش مستقیم خورشید گرمای عجیبی را بر میدان مستولی کرده بود. نسیمی خشک میدان را در اختیار داشت و گه گاه صدای زوزه باد در غم شیرمردان گروهان امام حسن (ع) که بی جان به پای عهدشان با خمینی کبیر استوار ایستاده بودند فغان می کرد، صدای انکر الاصوات مخبر عراقی که با لهجه غلیظ عربی تلاش در فارسی سخن گفتن داشت بر روح و جانم چنگ می زد. ناجوانمرد از بلندگویی که از هلیکوپتر پخش می شد رجز می خواند "مرگ، شما را احاطه کرده. شما در دستان توانمند نیروهای شجاع عراق گرفتار شده اید. به آغوش گرم برادران عراقی بپیوندید و...." ناگهان غرش دوشکایی که به فاصله یکی دومتری بالای سرم بود به صدا درآمد و اجساد میان میدان را هدف قرار داد. لحظه ای به خود آمدم. هنوز باورم نبود که "حسن فرامرزی" در آغوشم قهقهه مستانه سرداده و به دیدار معشوق شتافته. چشمانم باور نداشت که در جوارم "فواد پورعباس" جمجمه اش را در دست گرفته و عاشقانه به حضرت دوست هدیه کرده. بغض عجیبی گلویم را می فشرد در حالی که نیمه جان در کف گودال افتاده و به صحنه دهشتناکی چشم دوخته بودم. بی صدا اشک از چشمانم جاری بود. آه مصطفی! آه صدپاره پیکر! آرپی جی در بغل، به سجده افتاده بود. فرزندان خلف شمر و ابن سعد با بی رحمی و خنده های شیطانی پیکر بی جان، ولی با صلابت مصطفی بصیر پور را که در سی متری من بر خاک سجده کرده بود به گلوله بستند. با هر تیر دوشکا تکه ای از پیکر مطهرش از بدن جدا می شد. انگار در صحرای کربلا نعره می کشید"ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیاسیوف خذینی" آنقدر به این پیکر بارش دوشکا مسلّط شد تا پیکر پاک مصطفی با ضربات گلوله اشقیا از حالت سجده به پشت افتاد. خدایا چه می دیدم! دیگر کسی در کنارم نبود. صدای هلهله عراقی ها امانم را بریده بود. صدایشان واضح بگوش می رسید و بر پیکر برادرانم سرود پیروزی سرداده بودند. تنم پاره پاره بود و از هر شکافی که در اثر ترکش بر بادگیرم ایجاد شده بود مانند چشمه ای از آنجا خون می جوشید. خدایا خورشیدت چرا غروب نمی کند؟ چرا پرده سیاه شبت را بروی پیکر پاک ترین بندگان خدا نمی کشی تا لَختی از جور دشمنان سفاک بیاسایند؟ روز تمام نمی شد و ثانیه ها گاه به ساعت می گذشت. بالاخره غروب فرا رسید. کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت. باد سردی وزیدن گرفته بود و انگار هوا هم با ما سر ناسازگاری داشت. بدون وضو و با بدن خون آلود در کنار اجساد برادرانم به صورت خوابیده به پهلوی چپ، نمازم را خواندم. نمی دانم با آن شرایط صحیح بود یا نه، ولی هرچه بود تکلیفی بود که در هر شرایط باید انجام می دادم. و نماز آنشب چه نمازی شد! چیزی نگذشت که سیاهی شب، خود را بر تمام میدان دیکته کرد و ظلمات کاملی حکم فرما شد. ساعتی که گذشت، با یک فاصله زمانی ثابت، منور زده می شد و به ناگاه کل میدان مثل روز روشن می گشت. سعی می کردم تا آخرین کورسوی منور، چشم از آن بر ندارم و لحظاتم را به این ترتیب پر کنم. هر بیست دقیقه تا نیم ساعت یک منور شلیک می شد و داستان ما ادامه پیدا می کرد. 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟