قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت هفتم آن شب به صبح رسید. خاکریزها شکافته شده بود و ت
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت هشتم تردد عراقی ها کمتر شده بود و من هنوز درون گودال بودم. گه گاهی عراقی ها سرکی به بالای گودال می کشیدند ولی از بوی اجساد جامانده در میدان پائین نمی آمدند و برمی گشتند. روز گرمی بود و خون بادگیر و تابش مستقیم خورشید جهنمی برایم درست کرده بود. نگاهم به آن شهید اصفهانی افتاد. چقدر مظلومانه شهید شده بود. بعد از اینکه تیر خلاص را به او زدند، توی خون خود نفس می کشید و خس خس نفس هایش را می شنیدم ولی رفته رفته نفس هایش به شماره افتاد و ساعتی نگذشت که هر از گاهی فقط یک صدای خس خس با فوران خون از دهانش شنیده می شد تا اینکه مرغ جانش از قفس تن رهید و به اقیانوس خیل شهیدان پیوست. پیش خود فکر می کردم نامش چه بود؟ آخر فرصت نشده بود حتی خودمان را به هم معرفی کنیم. به هر شکلی بود روز سوم هم آرام آرام درحال پایان بود. دوباره غروب و دوباره باران و من و راهیان نور ابدی. آنها پرگشوده به ملکوت و من پر و بال شکسته در میدانی زجرآلود. باز از هوش رفته بودم و باز به هوش آمده بودم. چشم هایم را باز کردم. بال های شب در حال باز شدن بود. چشمم به میدانی افتاد بود که سه روز پیش معرکه ای در آن به پا شده بود و بچه ها از چپ و راست می رفتند و می آمدند و اینک در خاموشی خود می سوخت. ناگهان چیزی در میدان دیدم که کاش نمی دیدم. در عمق میدان گله سگ های زمخت و زشتی که پاهای کوتاهی داشتند و زمین را بو می کردند و دور خود می چرخیدند. گویی رقص کنان دنبال طعمه ای بودند که شب را سر گرسنه زمین نگذراند. آنهم طعمه هایی از جنس نور که اطرافم کم نبود. رد آنها را دنبال می کردم که به ناگاه دسته جمعی به چیزی یورش برده و با هم درگیر شدند. این ها سگ های آدمخواری بودند که بوی خون مشامشان را مست کرده بود. ترس سراسر وجودم را گرفت. خدایا اگر این طرف بیایند چه باید بکنم!؟ سعی می کردم به هوش باشم و صحنه را دنبال کنم ولی دست خودم نبود. گاه از هوش می رفتم و گاهی به هوش می آمدم. از آمدن سگ ها در آن وضعیتی که داشتم نگران بودم. باز هم چشم هایم بسته شد. به هوش که آمدم صبح شده بود و هوا روشن. از ته خاکریز عراقی ها، هراز گاهی صدای تک تیری شنیده می شد. خیلی بی حال بودم. خوب که دقت کردم متوجه سه نفر شدم که از دور می آیند و هرچند قدمی، می ایستند و پس از دقایقی شلیکی می کنند و به راه خود ادامه می دهند. مدت زمان بیهوشی هایم زیاد شده بود. این بار که چشم باز کردم سه نفر جلو گودال ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. آنها دورتا دور شهید اصفهانی را گرفته و چون دزدان سرگردنه جیب هایش را خالی می کردند. با لگدی او را به پشت خواباندند. صدای شلیک و بوی تند باروت فضا را برای لحظه ای پرکرد. با کلت به صورتش شلیک کردند و انتقام خود را به این شکل گرفتند. تا این صحنه را دیدم چشمهایم را بستم. سایه سنگین آنها را بالای سر حسن حس می کردم. جیب‌های حسن را خالی کردند و او رابرگرداندند و یک تیر هم به صورت نازنینش نواختند. صدای رد شدن تیر از جمجمه حسن و اصابت به زمین را به وضوح شنیدم. 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟