✳️ خاطرات آزاده،
#داریوش_یحیی 🇮🇷
🔴قسمت هفدهم
در همین افکار بودم که خواستم از خیابان عبور کنم که ناگهان صدای جیغ ترمز ماشینی مرا بخود آورد...... تا خودم را جمع کردم دیر شده بود و خودروی لندکروز جبهه با سرعت به من زده بود و مرا وسط خیابان نقش بر زمین کرده بود. سه جوان محجوب و نگران از ماشین پایین پریدند و با "مادر! مادر!" گفتن جویای حالم شدند. جمعیتی که دورم حلقه زده بودند تصور کردند مادر حقیقی آنها هستم و همین باعث شد تا متعرض آنها نشوند.
زانوانم زخمی شده بود و درد می کشیدم. سرم را بلند کرده و نگاه معناداری به آسمان کردم و گفتم خدایا شکرت! به زحمت بلند شدم. یکی از مغازدارها یک لیوان آب آورد و در حالی که کنار خیابان به دیوار تکیه داده بودم آن را سرکشیدم. چند نفر از مردم به همراه یکی از بسیجی ها که با ماشین بود، مشغول جمع کردن وسایل پخش ام در خیابان شدند.
راننده با تبسم زیبایی که خجالت در آن موج می زد جلو آمد و گفت مادر جان! چرا بی هوا آمدی توی خیابان؟ گفتم اشکال نداره پسرم. خواست خدا بوده. خیلی از این وضعیت خجالت کشیده بودم آنهم در میان آن همه جمعیت. وسایلم را آوردند و زنبیل را گرفتم و بی اعتنا به مردمی که دور و برم جمع شده بودند به راه افتادم. راننده ماشین با صدای آرامی گفت "مادر! حداقل اجازه بدید تا منزل برسونمتون. پاتون زخمیه." گفتم نه مادر، خودم میرم، منزل زیاد دور نیست. انتهای همین خیابونه. جوان گفت، :مسیر ما هم همونجاست، اجازه بدید برسونمتون". با کمی تعارف دو نفر رفتند عقب ماشین و من در جلو سوار شدم. بین راه جوان گفت:"مادر اصلا" توجهی به ماشینها نداشتی، چرا؟ گفتم "همش بخاطر پسرمه" جوان گفت "پسرت چی؟" گفتم پسرم گم شده، هیچ خبری هم ازش ندارم. گفت انشاءالله پیدا میشه. جوانها امروزه همه شون همین جورند. نگران نباش پیدا میشه. گفتم نه مادر. کسی از اون خبر نداره، همه دوستاش اومدن ولی هیچ خبری ازش ندارن.
جوان گفت "مگه کجا بوده؟" گفتم پسرم تو فاو گم شده. گفت کی؟ گفتم نزدیک به دو ماه میشه. گفت "تو عملیات؟" گفتم آره تو عملیات ولفجر8 بوده. جوان با حالتی عجیب گفت "میدونی کدوم گردان یا گروهان بوده؟" گفتم "گروهان امام حسن (ع)" در حالی که کنجکاوی در چهره اش خودنمایی می کرد پرسید: "اسمش چیه؟" گفتم، داریوش، داریوش یحیی. نگاهم به راننده جوان افتاد که بغز گلویش را گرفت و آرام آرام شروع به گریه کرد و تلاش داشت تا اشکش را نبینم. طولی نکشید که به درب منزل رسیدیم. سریع پائین پرید و با هیجان به آن دو نفر گفت:"ایشون مادر داریوشه" هیجان زده و متعجب پرسیدم:"شما داریوش مرا میشناسید؟ خبری از داریوش دارید؟"......
🔻ادامه دارد ...
@Asemanihaa💟