همه با وحشت عقب کشیدند. موشک عمل‌نکرده زیر آوار خوابیده بود. بابکت بی‌راننده ماند. در آن سکوت سنگین،یک کارگر دستش را بالا برد، اشهدش را گفت و پشت فرمان نشست. تا خاک از دور موشک کنار رفت، ترس از پیشانی‌ بقیه می‌چکید. آقای محمدرضا عظیمی! به همشهری بودن با شما افتخار می‌کنم. ✍️ دانیال معمار https://eitaa.com/cyberarmy