👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت پنجاه و ششم یک روز بعد از نماز برای ابراهیم آیت الکرسی میخواندم که صدای آ
🎭🔪🚬🎲 قسمت پنجاه و هفتم چند روز بعد مقابل تلویزیون وسط سالن استراحت، نشسته بودم.😞 رهبر چنان سخنرانی کرده بود که دوست و دشمن میخکوب شده بودند. صداقت کلامش وقتی که مملکت را دست امام زمان(عج) سپرد و به مردم امیدواری داد، حاضرین را به گریه انداخته بود.😭 یکدفعه خانم عظیمی دوید داخل سالن و گفت: دوباره اومدن. برگشته بودند، اینبار مشتاق تر، من اما دلگیر بودم و تلخ!😒 فرشته آمد جلو. صورتم را با کتابی که دستم بود، پوشاندم. کتاب را گرفت. آمدم بروم که به التماس افتاد: تو... تو کیمیای من...😍😭 گفتم: نه!😡 و بلند شدم. بیرحم شده بودم. نمی توانستم گذشته را فرآموش کنم. همسرش در چهار چوب در ایستاده بود، مرا که دید کنار رفت. اما بلافاصله صدا زد:😕 بیا آزمایش بده... بخاطر این مادر... بذار خیالش راحت شه که تو هم گمشده اش نیستی.✋ ایستاده بودم و پشت به او فقط گوش میکردم، ادامه داد: بذار جواب منفیو ببینه تا دست از سرت برداره... برگشتم سمتش. پرسیدم: اگر جواب مثبت بود چی؟😡😒 حیران شد. رفتم. دوید دنبالم: +صبرکن✋ -من آزمایش نمیدم😫 +چرا جواب مثبت بشه؟ مگه تو...😳 سکوت کردم و راهم را کشیدم که بروم، صدایش را بالا برد: پس فرشته راست میگه؟ صاحب اون عکس تویی؟😵 چانه ام لرزید. اشکهایم بی صدا روی صورتم جاری شدند. پاهایم توان حرکت نداشتند. سر به زیر شدم. آمد روبرویم: یعنی تو دختر منی؟ تویی که شونزده ساله منو دیوونه و آواره کردی؟!💔 نشست روی زمین. دلم به حال او بیشتر از خودم سوخت. نمیخواستم جوابش را بدهم. آن عکس پنج سالگی خودم بود. منِ قبل از بدبخت شدن!😖 برگشتم دیدم فرشته روی زمین به حالت غش افتاده. دویدم بالای سرش. شانه هایش را بلند کردم و سرش را روی زانوهایم گذاشتم. مردمکش را از پشت چشم های نیمه بازش دیدم که دور صورتم می چرخید.🦋 ادامه دارد.... " به قلم ✍️: سین. کاف. غین 🌴 @dadhbcx 🌴