🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نوزدهم انتظار و کمی ترس در چشمان رجاء و سوال برای فضل. _می خواستم بدانم که احوال و ایام ابوالحسن را چگونه یافتی؟ حالا رجاء مردد برای پاسخ و فضل باز میان می گیرد: _بیم به دل راه نده عموجان! هر چه دیدی و دانستی بگو... سکوت رجاء طولانی می شود و بعد دقایقی: _مؤانست و هم نشینی من با حضرت خلیفه چنان نبوده که مثل این فضائل ببینم، که بی شک چشمه اخلاق و تقوی از این قصر می جوشد و آفتاب حکمت و اندیشه از این سرسرا طلوع می کند و... باز هم همان عادت مذموم کلام به کلام بافتن و: _آگاهیم به بصیرت تو رجاء... اما از احوال و ایام ابوالحسن پرسیدم. _قسم به جان خلیفه که عالمی به فدایش، من در تمام عمرم، خدا ترس تر از ابوالحسن ندیدم... چنان عبادت و بندگی می کرد که ما پیش از این فقط در وصف پیامبر شنیده بودیم... که به هر سه روز قرآنی ختم کند و نمازها که طولانی و بسیاری روزه و صدقه و انفاق که مدام و شب بیداری ها و سجده ها و گریه ها و... یاسر خادم بیش در کنارش بود و می داند و اما مثل و مانندش نه دیده بودم و نه شنیده... هم طمع شنیدن دارم و هم اکراه: _و دیگر؟