🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#به_بلندای_آن_ردا
✨قسمت بیست و ششم
دقایق به سکوت می گذرد و فقط صدای نفس های ما هر سه...
که ابوالحسن پر اندوه:
_خدای تعالی نهی فرمود که خویشتن به دست خود در مهلکه بیندازم و میدان هلاکت...
و پر اندوه تر:
_و حال که جز این انتخابی نیست، هر چه می خواهی بکن... که ولایت عهدی می پذیرم به سه شرط...
آنقدر بودن ابوالحسن در مرو برای من قیمت دارد که نشنیده سری به موافقت تکان می دهم و اما می گوید:
_نه کسی را به مقامی بنشانم و نه کسی را از منصبی عزل کنم و نه رسم و سنتی را بر هم زنم و بر شکنم... و تنها مشاوری باشم دورتر ایستاده و نه میان...
باز هم به موافقت سر تکان می دهم و مردد میان شادی و اندوه... که هم بسیاری شعفم برای آرامش روزهای پیش رو، به وصف نمی آید و هم غمِ بر چهره ابوالحسن سایه انداخته، پر رنگ به چشم می آید.
سکوت طولانی می شود و ابوالحسن بر می خیزد و ما هم به مشایعت و اما زمزمه ای زیر لب که آهسته است می پیچد در گوشم و در سرسرا می شنوم و می شنویم و می ترسم که نکند همه مرو هم بشنود:
_خدایا نهی کردی که مرا به دست خویش، خود به هلاکت اندازم... و اکنون مجبورم و مضطر به قبول ولایت عهدی، که در آستانه قتل...
ابوالحسن می رود و باز دعایش که زیر لب:
_خدایا تو خود کراهت و اضطرارم را می دانی... خدایا من هم، چنان که یوسف و دانیال؛ که به اجبار، ولایت و حکومت حاکمان زمان شان پذیرفتند... اللهم لا عهد لی الا عهدک و لا ولایه لی الا من قبلِک...
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج