🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت بیست و هشتم _عبدالله چرا مجنونم می پنداری؟! یعنی اگر ابوالحسن می پذیرفت که حکومت را واگذاری اش، تو هم خلعت خلافت از تن بیرون می کردی و او را می پوشاندی؟ غادیه منتظر پاسخ خیره ام می ماند. نمی توانمش بگویم که تو هر چقدر هم با خبر باشی از وقایع حکومت، باز تا بر تخت ننشینی و روزی حکم نرانی، نمی دانی که برای حفظش چه اندیشه ها که نمی کنند و چه خیال ها که نمی پرورند... _به جانت که جانم سپر بلایش نمی دانم... شاید که می دادمش، شاید... اما این پرسش آزمونی بود برای هر دومان که بدانم... غادیه خودش را بر بستر رها می کند و میان کلامم: _تو فقط می خواستی خبرش بماند و بگویند که او فرزند پیامبر را مقدم شمرد و... ورسیدی به آنچه خواستی... که فضل همه جا بنشیند و نقل این دیدار کند که؛ حکومت و خلافت را ضایع تر از این ندیدم که حضرت مأمون به ابوالحسن تقدیمش می کند و هبه می دارد و او هم شانه خالی می کند و نمی پذیرد و... پارچه ای از طشت برف آب بر می دارم و بر پیشانی اش می گذارم و با خنکای مانده بر دستم، پایش را نوازش می کنم: _غادیه کاش کمی مهربان تر به قضاوت می نشستی و کمی به انصاف هم! و کمی حق می دادی که حکومت به جان به دست آمده را، هیچ کم خردی هم چنین صدقه اش نمی دهد... غادیه تلخ می خندد، آنقدر که کامم و جانم به تلخی می نشیند: _اما عاقلان و خردمندان هم برای داشتنش، دست به شمشیر نمی برند... _آنچه دیدی و شنیدی فقط یک تهدید بود... نه بیشتر! غادیه به سختی به دست ها تکیه می دهد و لبان به خشکی نشسته اس را به معجون بیدمشک و کاسنی، تر می کند و فانوس بالا می گیرد و میان صورت مان و در چشم هایم، خیره: _عبدالله! برای من که چون خودت شیرِ حکومت خورده ام و گهواره سیاست دیده ام، الفبای غلط، هجی نکن... تهدید حاکمان را با عمل، چشم بر هم زدنی فاصله است! جام دستش را می گیرم و فانوس را هم، میان مان تاریک تر: _تو که این قواعد خوب می شناسی؛ پس بهتر می دانی که آن کلام، بیش از تهدیدی نبود که بودن ابوالحسن، نجات من بود و نه چیز دیگر! _نه برای همیشه... سرمهٔ با اشک ها بر گونه آمده اش را به انگشت می گیرم: _اگر نه برای همیشه، که به آن ضیافت خزانه مرو را حراج نمی کردم...