🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#به_بلندای_آن_ردا
✨قسمت پنجاه و شش
_بسیار آمده اند پی ابوالحسن به دعای باران...
هشام می گوید و چشم تنگ می کند که انتهای جماعت ببیند.
من هم دست سایه بان چشم:
_عطش باغ و کشت و دام، همه مرو را انگار به این دشت کشانده.
هشام قدم تند می کند که به ابوالحسن برسیم:
_ایرانیان هیچ، چنان قحطی و خشکسالی که در حجاز، نمی شناسند و نخواهند دانست... سال می گذرد و سال ها هم، که آسمان قدر قطره ای سخاوت نمی کند!
به ابوالحسن که می رسیم، می ایستد و همه هم. از شهر، جز سیاهی در دور دست ها دیدار نمی آید.
_بی شک! خدا را هزار حمد که این سرزمین مطبوع ترین فصل ها را آمیخته دارد.
_ابوالحسن رو به قبله و من و هشام و همه پشت او...
_الحمدلله رب العالمین...
سکوت می دود از هرسو.
_اللهم یا رب أنت عظّمت حقّنا أهل البیت فتوسّلوا بنا کما أمرتَ...
و فقط دعای ابوالحسن بر دشت:
_پروردگارم! تویی که حق ما اهل بیت عظیم داشتی و دانستی؛ و امر فرمودی مردمان را که به دامن ما دست توسل آویزند و به ما، امید و فضل و رحمت تو داشته باشند و آرزوی احسان و نعمت تو...
ابوالحسن هنوز میان دعا و بادی تند وزیدن می گیرد.
_پس سیراب شان کن به بارانی نافع و فراگیر، بی وقفه و بی زیان، که آغازش بعد بازگشت شان باشد از این صحرا به منازل و قرارگاه شان!
عبایم را می پیچم و باد تندتر و غبار از زمین به آسمان... و آسمان سیاه از ابرها... همهمه ای میان جماعت که قصد بازگشت دارند و ابوالحسن:
_بمانید و آرام هم... که این ابرها نه برای شما، که عازم دیاری دیگرند...
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#