🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه و هفت و ابرها می گذرند و همچنان باد و گرد و غبار و باز ابرهایی دیگر و غرش رعد و برق و باز مردم به هنگامه برای بازگشت و باز ابوالحسن: _این ابرها هم نه برای شمایند... و تا ده بار، آسمان سیاه می شود و آبستن باریدن و اما ابرها نمی مانند و می گذرند و باد همچنان تند که به ناگاه، آخرین ابرهایی که می آیند، باد می ایستد و سکون. _به منزل هایتان بروید که این ابرها را خداوند عزوجل برای شما برانگیخته است؛ نمی بارد تا به قرارگاه تان برسید. شکرش گویید به این تفضل و رحمت... و گمان خود به خداوند نیکو کنید که فرمود: أنا عند ظنّ عبدی، إن خیراً فخیرٌ و إن شراً فشرٌ... فریاد الحمدلله مردمان گم می شود در همهمه بازگشت و من و هشام هم، به همین ذکر، قدم تند می کنیم و سوی شهر می آییم و... _به کاخ که رسیده بودم و در باغ بودم هنوز، که باران گرفت... بی وقفه و تند... هیچ نهر و جویی در مرو نبود... حمید بی حوصله: _... می دانم! می دانم... همه رودها و نهرها سیراب و روان. اما... میان کلامش باز: _این همه تردید بی بنیان چرا حمید؟ به دعای کافر و مشرکی باران نباریده، که پنهانش کنیم و به تکذیب؛ و انکارش جز زیان ما، چه سود؟ پسر پیامبر این امت، طلب باران کرده و به دعایش چنان شده که همگان دیده اند، اکنون حسادت مان را میان مردم فریاد کنیم که چه؟ حمید بی درنگ: _اگر بنا بر فریاد نکردن حسادت است، بلاهت را هم باید خاموش کرد! پیش از عصبانیتم، ادامه می دهد: _زید، به دشمنی و عداوت با حکومت مرو، خانه ای از عباسیان را در بصره به آتش نکشیده رها نکرد و سالی مدام به فتنه انگیزی مشغول؛ آنقدر که((زید النّار)) ش خواندند... آنوقت رحم خلیفه باریدن می گیرد و چون زید برادر ابوالحسن است، به او می بخشد این عصیان نابخشودنی را و رهایش می کند! 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx