✨﷽✨
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#به_بلندای_آن_ردا
✨قسمت هفتاد و نه
_برابر دیدگانم خشمت... خون به چهره دویده...
همان خشم، باز جوانه می زند در دلم:
_نباید خشمگین می شدم؟
_به غیر حق گفت ابوالحسن؟
فرو می خورم فریادم را که هر حق را نباید و نشاید گفت؛ و اما خنجر طلا و عقیقم دست به دست می کنم و می گویم:
_کدام حق غادیه؟ چه بیدادی در سایه حکومتم...
_اگر به حقیقت نبود آن کلام، که چنان بر نمی آشفتی عبدالله! سالی نگذشته از آن حرف و تو در راه بغداد به خاطر ظلم والیانت...
موهای بر صورت آمده اش را کنار می زنم:
_این بر آشفتن نه برای چگونگی کلام و حق و باطلش، که برای اصل گفتن اش بود.
غادیه به تمسخر می خندد:
_ابوالحسن را از مدینه خواندی که خلعت خلافت بدهی، آن وقت از بیان حقیقتی در خلوت، چنان به خشم آمدی! با من که صادق نیستی، خودت را فریب نده لااقل!
پاسخ دارم و اما نمی شود که هر حقیقت گفت... که امیر را مستمر تأیید نیاز است و نه مدام مخالفت؛ هیچ کس هم اگر نباشد و نبیند و در نیابد، زجر درون را که انکار نمی شود کرد، بر تخت حکومت نشسته باشی و به هر ساعت برابر دیدگانت، کسی شایسته تر از خودت... این درد را غادیه نمی فهمد... هیچ کس هم. حتی اگر بذر این زمزمه در تمام مرو، جوانه تردید نمی داد که ابوالحسن را خلافت باید، باز به تنهایی خویش، جانم می سوزاند...
_کدام فریب غادیه؟
_ترس...
احساس می کنم نه برابر غادیه، که برابر همه مرو، عریان ایستاده ام و غادیه به تمام همت برخاسته که این عریانی فریاد بزند و من به هر دستاویزی چنگ می زنم که رها کنم خودم را از این رسوایی:
_خرد دوراندیش را ترس نمی گویند غادیه! سبک سری است در کام خطر رفتن و نه بی باکی. تو در کنارم بودی بر ایوان کاخ و دیدی که دقیقه ای غفلت، نه مرو که ایران می شوراند...
غادیه سر تکان می دهد به تأسف، تلخ:
_ابوالحسن با سپاه قصد نماز کرد؟ یا برهنه پا و تنها...
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج