✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و چهار سر تکان می دهم: _بلا دور از جانت! فضل رقعه را در جیب قبایش می گذارد: _و اصرار همراه خبرش کرده که من و شما و ابوالحسن، به آن چهارشنبه حمام رویم به قصد حجامت، تا خونِ بر بدنمان، نحوست ایام برطرف کند... دست بر شانه اش می گذارم: _نیک نوشته و اندیشیده حسن. اگر خدا خواهد چنین می کنیم. شرح نامه با ابوالحسن می گویم و تو را خبر می رسانم از نتیجه. فضل می رود و رو به أبایزید می کنم: _ابتدا نزد فرج دیلمی و یارانش برو و شرح دستورم، حرف به حرف تفهیم شان کن؛ سپس بوزرجمهر دینوری را ببین و از محل اختفای آن چهار آگاهش کن و بگو که نیم روزی بیش تعلل نکند بعد از ندای جارچیان؛ و بعد هم این گفتگوی من و فضل را به ابوالحسن برسان و با پاسخ بازگرد. می نشینم به اندیشه که اگر ابوالحسن نپذیرد و کار چنان که می خواهم، به کمال انجام نشود هم، باز بار سنگینی از شانه زمین گذاشته ام و سنگلاخی از رسیدن به بغداد را هموار کرده ام... ـآنقدر منتظر می مانم که أبایزید برسد: _امتثال اوامرتان کردم و... خنجر به کمر محکم می کنم: _پاسخ ابوالحسن؟ أبایزید عرق از پیشانی می گیرد: _گفت که درآن چهارشنبه قصد حمام نمی کند و نیکوتر است که حضرت خلیفه و فضل هم چنان نکنند! می خندم و آرام به أبایزید: _پاسخ ابوالحسن را چنین به فضل برسان که... برمی خیزم که راهش بیندازم: _ابوالحسن قصد حجامت ندارد و خلیفه هم... اما تو بی شک به توصیه حسن عمل کن!