✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و پنج _میان سر و بدن آن چهار که تیغ گذراندی، اما سرانجام روزی أبایزید یا بوزرجمهر، پرده می کشند از این ناجوانمردی ات عبدالله... ارزان نامت را در تاریخ به خون نوشتی... غادیه می گوید و باز کلافه پایش در طشت. نفسی به قرار می کشم که اکنون که به منزل سنابادیم؛ أبایزید و بوزرجمهر، به عثمان پیوسته اند و هر آنچه می دانستند هم در خاک... _تو که خون عباسیان در رگ داری و نسب تمام به عرب می بری، چرا چنین می گویی غادیه؟ و بر پایش آب می پاشم تا ساق، شاید که تب لختی بنشیند و: _بنی عباس جز با قتل فضل، به حضورمان در بغداد رضایت نمی دادند. به سبب نسبش که عجم بود و نه از خودشان... به سبب همراهی اش در قتل امین... جان فضل شد خون بهای امین و تحقیری که به این چند سال بر ایشان رفته بود. غادیه که لرز بر جانش، جامه ای دیگر به شانه می اندازد: _لااقل امارت مرو می دادی اش و بی او به بغداد می شدیم، که هم جوانمردی کرده بودی به پاس سال ها خدمت اش و ارادتش، و هم در بغداد کنارت نبود و عباسیان بی دغدغه... دندان می سایم از این عطوفت بدوقت غادیه: _به خدایم سوگند که اگر اندیشه قتل مرا نداشت و خیال خیانت و طمع قدرت؛ همهٔ ایران می سپردم اش. اما دیدی و شنیدی، که خودش تیر این نزاع انداخت به ابتدا... بغضی سخت بر گلویم می نشیند: _تو نمی دانی که چه دشوار است برای من که یارانم به دست خودم... اشک در چشمانم: _به جانت که بیش از جانم برایم، با همه جانم به قصاص آن چهار برخاستم... اگر چه خودم خواسته بودم و گفته، اما... اما اشک ریختم وقتی آن چهار برابرم...