👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے🌱 اشڪ هایم براے تو اوبران
💙 :) 🌱 تابوت چوبے صدا و لبش بہ لرزه افتاد ... دندون هاش رو محڪم بهم فشار مےداد شاید بهتر بتونہ خودش رو ڪنترل ڪنہ ... و صداش بریده بریده مےاومد ... - یہ بار ... گفتم ... یہ بار دیگہ هم ... میگم ... من ... اون رو... نمےشناختم ... اوبران دخالت ڪرد و سعے ڪرد آرومش ڪنہ ... عین همیشہ وقتے نباید حرف بزنہ یا عمل ڪنہ دخالت مےڪرد ... - نشناختن تو هم عین نشناختن بقیہ است؟ ... هیچ ڪس توے این دبیرستان، اون رو نمےشناسہ ... هیچ ڪسے اون رو ندیده ... هیچ ڪسے ازش خاطره نداره ... واسہ هیچ ڪسے مهم نبوده ... یہ چیزے رو مےدونے؟ ... انگار خیلے وقتہ واسہ همہ مرده ... یا شاید واسش آرزوے مرگ مےڪردن ... لابد اشڪ هایے هم ڪہ تو امروز واسش ریختے ... همہ از سر شادے بوده ... اوبران، من رو ڪشید عقب ... - مےفهمے چے ڪار مےڪنے؟ ... نمےتونے مجبورش ڪنے حرف بزنہ ... اینجا پایین شهر نیست ... هر غلطے مےخواے بڪنے ... هلش دادم ڪنار ... دیگہ نہ تنها لبش ... ڪہ صورت و چشم هاش ... و دست و پاش هم مےلرزید ... فقط یہ قدم تا موفقیت و پیروزے مونده بود ... یہ قدم ڪہ بالاخره یہ نفر در مورد ڪریس تادئو حرف بزنہ ... خیلے آروم رفتم طرفش ... دستم رو ڪردم توے جیبم و گوشیم رو در آوردم ... از چهره مقتول عڪس گرفتہ بودم ... از اون سمت ڪہ رژ بنفش توے صورتش ڪشیده شده بود... از اون طرف صورتش ڪہ سمت زمین افتاده بود و خون تا سمت گوش هاش پیش رفتہ بود ... بدون اینڪہ چیزے بگم ... عڪس رو باز ڪردم و یهو گوشے رو بردم جلوے صورتش ... - ڪسے رو مےشناسے ڪہ چنین رژے بہ لبش بزنہ؟ ... تعادلش رو از دست داد ...عقب عقب رفت و محڪم افتاد روے زمین ... اشڪ مثل سیل از چشم هاش مےجوشید ... هیچ وقت نگاه ڪردن بہ چهره غرق خون ... و چشم هاے بےروح و نیمہ باز ڪسے ڪہ دوستش داشته باشے ... ڪار راحتے نبوده ... رفتم سمتش و نیم خیز نشستم ... - این اشڪ ها مال ڪسے نیست ڪہ ڪریس رو نشناسہ ... مال ڪسیہ ڪہ داره با سڪوتش ... بہ یہ قاتل اجازه میده راحت و آزاد براے خودش بگرده ... و اون عشق ... بہ زودے با یہ تابوت چوبے ... میره زیر خروارها خاڪ ... در حالے ڪہ هیچ ڪس واسش مهم نیست ... هیچ ڪس ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»