🍂 🔻 پادگان کرخه یادش بخیر، پادگان پر شور و نشاط کرخه! پادگانی که لحظه لحظه خاطراتش عجین شده بود با روزهای پر استرس جنگ. همان روزهایی که بی خبر، خبر می رسید که جمع کنید و حمایل ببندید و عازم شوید. کرخه سه خیابان داشت و در هر خیابانی چند ساختمان و محوطه جهت گردان های رزمی و اماکن پشتیبانی لشکر ۷ ولیعصر عج، "پروژه" هم، طرح توسعه‌ پادگان بود که بواسطه حضور نیروهای بسیج و جای پای شهدا، فضایی پر رمز و راز را رقم زده بود. همانجایی که راه پر پیچ و خمش ما را به چند ساختمان بزرگ می رساند که مملو از نیروهای کم سن و سال بسیجی بود و هر کدام به کاری مشغول بودند و منتظر دستور بسر می بردند. کانتینرها، میدان صبحگاه، ساختمان فرماندهی، تانکر بنزین، محوطه تسلیحات، آشپزخانه، چادرهای گردان ادوات، محوطه پشت پادگان و کنار رودخانه کرخه که خود داستانی دارد و...... همه و همه خاطرات خوشی بودند از روزهای مقاومت و ایستادگی که بواسطه این جهاد، متبرک شده بودند و دوست داشتنی... .... حال، سی و چند سال گذشته است و باز گذرم به همان پادگان می افتد. پادگانی با همان اقتدار و ساختمان هایی که هنوز دست نخورده باقی مانده اند و استوار. دعا می کنم کارم گره بخورد و ساعات بیشتری در آن محل نفس بکشم. بگردم و هر سوراخی را سرک بکشم که همان هم می شود.. مسئول دبیرخانه در جلسه است و باید بیاید تا امضاء کند. به پیشنهاد مسئول نیروی انسانی که می گوید در محوطه چرخی بخورید و خاطرات را زنده کنید تا..... پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد آن راز که در دل بنهفتم به در افتاد دیگر چه می خواستم!... گشتی در خیابان ها زدم، آخ تدارکات لشکر!😔 همان مکانی که برای گرفتن لباس نوی کره ای به اتفاق شهید حاجی پور و شهید براتوند آمده بودم و پشت پنجره کوچک آن معطل شدیم... لباس هایی را که در پلاستیک تحویل گرفته بودیم و می خواستیم هر چه زودتر آنها را باز کنیم و محتویاتش را ببینیم، ولی از هم خجالت می کشیدیم و تا مقر صبر کردیم... آخ... آشپزخانه لشکر! 😔... قفلی بزرگ روی آن جا خشک کرده بود و از آشپزهای چاق و چله و لنکروزهای خورشتی و افراد تغذیه گردان ها که بعضا عجله هم داشتند خبری نبود..... سروصدای آنهمه قابلمه و برو بیاهای هر روز جایش را به سکوتی عمیق و جیک جیک گنجشگکان بی نوا داده بود. آه.... میدان صبحگاه! 😔... صف های عریض و طویل گردان ها با پرچم های رنگ رنگی و پیشانی بند های زیبا و شعارهای دسته جمعی و صدای از جلو نظام فرمانده و "یاحسین" رزمندگان و..... همه و همه در سکوتی مرگبار رفته بودند....آسفالت ترک خورده و فرسوده آن در غم فراق بسیجی هایش بدجور شکسته شده بود و درختان سالخورده آن، که بی رمق، موهای بلند خود را به بادهای بی رحم داده بودند و او هم زوزه کشان آنها را تکان می داد..... دلم گرفته بود و دیوانه وار آن روزها را می خواستم، قلبم شکسته بود و مرحمی می خواستم... چشمم به سربازانی افتاد که با همان لهجه دزفولی با لباس های تر و تمیز سربازی در رفت و آمد و جنب و جوش بودند. چقدر شبیه به بچه‌های دوران ما بودند، به یاد شهید شیرسیاه و شهید براتی افتاده بودم... دیدنشان امید را منتقل می کرد... چقدر مهربان بودند و دوست داشتنی.. قسمتی از راه را همراهی کردند و راه نشان شدند... به مسئول نیروی انسانی مراجعه کردم که ما را به محوطه پروژه ها، محل فرماندهی فرستاد تا نامه را بگیرم.... خیابان منتهی به پروژه آسفالت شده و کلاسی بهم زده بود، ولی ساختمان ها همان بودند که بودند.... باز مرغ ذهنم به پرواز آمده بود و به روزهایی رفت که همه بودند، به روزی که از عملیات بدر بازگشته و جای خالی بعضی ها را در صفوف نماز جماعت بیشتر حس کردیم.... به روزهایی رفت که توپ پلاستیکی بین بچه‌ها به چپ می رفت و از راست می آمد. حاج اسماعیل هم آنروز بین بچه‌ها بود و صدای تشویق کسانی که روی سکوی ساختمان نشسته بودند به هوا بلند شده بود و.... .... دیگر هیچ صدایی نبود، همه پایانی گرفته و رفته بودند. بعضی ها از ماموریت چهل و پنج روزه و بعضی از دنیای خاکی... 😭 خدایا چه می گویم.... مگر می شود آن روزها و این فراق را در کلمات و جملات گنجاند و انتظار داشت درک شوند....ولی چه می شود کرد که،  آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید 🔸 جهانی مقدم @defae_moghadas 🍂