🍂
🔻 یادش بخیر. .....
روز اول جنگ بود. اهواز در تب و تاب عجیبی فرو رفته بود. همه دنبال کارهای خود بودند و به نوعی آماده تخلیه شهر و صدای رادیو اهواز هم فقط قرآن پخش می کرد. هیچ پیام خاصی یا اطلاعاتی به مردم داده نمی شد. سرکوچه نشسته بودم. نگاهی به انتهای کوچه انداختم. سعید با همان وقار خود آرام آرام به طرف من می آمد. کنارم نشست و گفت :
- علی چکار کنیم؟!
- چی چکار کنیم. باید بریم خرمشهر
- کی؟
- الان میریم مچد و ثبت نام می کنیم
- بلن شو یاعلی
توی دلم حس و حال عجیبی داشتم. ولی چون با رفیق ام بودم، همین برایم آرامش و راحتی بود. چون تا به امروز از کودکی تا الان که شانزده هفده ساله هستیم با هم بودیم و با هم ثبت نام کردیم. وقتی به ما گفتند صبح ساعت 5 بیایید سپاه اهواز آن شب از ترس اینکه خوابمان برود و جابمانیم توی خیابان و پشت یک وانت مزدایی که کنار کوچه توی خیابان زند پارک بود خوابیدیم. صبح با صدای سگانی که دور ما را احاطه کرده بودند بیدار شدیم. به طرف سپاه براه افتادیم.
بیاد شهید سعید پاپی ترابی
علیرضا کوهگرد
@defae_moghadas
🍂