🍂
🔻عروج 9⃣
#آبادان
عزت الله نصاری
عباس حسن زاده سمت راست و من سمت چپ روی سپر نشستیم.
حسینی "اسم کوچکش را فراموش کردم" فریاد میزنه بایستید بایستید
مرا با خودتون ببرید.
از جاده سرازیر شده بود و از لابلای انفجارها اومد بیرون، با دست چپ ساعد قطع شده ی راستش را گرفته و میدوه.
بچه ها با مشت به سقف نیسان میکوبند و از راننده میخواهند توقف کنه، راننده جواب میده اگر بایستیم تانکها میزنندمون، من یواش تر میرم شماها کمکش کنید سوار بشه.
فاصله ی حسینی با وانت کمتر شد، از کنار نگاهش کردم یه چیز سفیدی از لای دکمه های پیراهنش به چشمم اومد نمیدونم چیه.
حسینی به وانت رسید و چهار پنج تا دست از توی ماشین چنگ انداختن و پیراهنش را گرفتن و کشیدنش توی نیسان.
بر اثر اینکه بچه ها از چندجای پیراهنش چنگ زدن، اون چیزِ سفیدی که دیده بودم از لای دکمه های پیراهنش ریخت بیرون، روده هاش است.
شکمش هم بر اثر انفجار پاره شده و روده هاش ریختن بیرون
.
سرم به دَوَران افتاد،
وانت با همون سرعتش افتاد توی یه چاله بزرگ و من و عباس که روی سپر نشستیم در حال کنده شدن از نیسان.
توی هوا ولو شدم ولی دستم از درب نیسان جدا نشده در همین حال شعر جناب حافظ به ذهنم خطور کرد؛ دامن دوست به صد خون دل افتاد بدست
به فسونی که کند خصم رها نتوان کرد...
خنده ام گرفته، آخه دامنِ دوستی که حافظ میگرفت کجا و دامن این نره غولِ آبی رنگ کجا، ولی خب انصافا همین نره غول آبی داره ما را از زیر گلوله نجات میده
نیسان به زمین اومد و ضربه ی شدیدی وارد کرد، صدای ضجه ی حسینی به آسمون بلند شد، زانوی من بشدت به سپر نیسان خورد، عباس دستش از دامن نیسان جدا شده و توی آسمون داره معلق میزنه، بوی کباب شدن یه چیزی به مشام میرسه.
عباس با مغز اومد روی زمین و گیج و منگ شده و بطرف عراقیها میدوه. با فریاد بچه ها حواسش جمع شد و بسمت ما برگشت.
#پیگیر_باشید
@defae_moghadas
🍂