او کجا و ما کجا؟
رحیم قمیشی
هر چه فکر میکنم اسم کوچکش یادم نمیآید، اما صورت زیبا و جثه ریزش هیچ وقت، در این سیوچند سال از یادم نرفته.
"بشیری" بود فامیلش. چندین بار هم در مسجد جوادالائمه دیده بودمش. شاید 15 یا 16 سال بیشتر نداشت، اما جثهاش کمتر نشان میداد، یعنی کسی میدید، فکر میکرد 12 سال بیشتر ندارد. صورتش بیمو و بسیار روشن بود. موهای صاف و ابروهایی کمپشت، لبهایی کوچک و لُپهایی قرمز داشت.
سال 62 بود و در جبهه جنوب، منطقه دشواری را برای پدافند به تیپ ما سپرده بودند. جایی نزدیک پاسگاه زید، که شبانه روز زیر آتش سنگین عراق بود. تیپ یک لشگر هفت ولیعصر، اسماعیل فرجوانی فرمانده تیپ بود و از شانس بدِ بشیریِ کوچولو، اسماعیل او را می شناخت، یعنی هم مسجدی بودند.
بشیری خودش را رسانده بود تیپ که برود خط، کمک بقیه بچهها. چند روز قبل تعدادی شهید و مجروح داده و تقاضای نیروی جدید کرده بودیم. حالا با نیروهای اعزامی جدید، بشیری هم آمده بود. اسماعيل از همه جدایش کرده و خیلی جدی گفته بود نباید برود خط. گفته بود تو باید فعلا بروی مدرسه، و جبهه برایت لازم نیست.
حالا یکطرف فرماندهی با ابهت تیپ بود که خیلی محکم دستور میداد او باید برگردد، یکطرف بشیری ریز و نوجوان بود که نمیخواست برگردد. بغض کرده بود اما نمیخواست بغضاش را کسی، حتی فرماندهاش ببیند. یک قدم هم عقب نمیرفت!
یادم هست سنگر فرماندهی تیپ درش با یک پتوی خاکستری پوشیده شده بود. آن وقتها این طور نبود که فرماندهان و مسئولان دربان و درگاه داشته باشند. بشیری پتو را با دست راستش کنار زده بود و ایستاده بود روبروی فرمانده اسماعيل؛
َ - تو چه میگویی؟ خدا گفته بروم جبهه، آن وقت تو میخواهی جلویم را بگیری؟! اصلا تو در برابر دستور خدا کی هستی؟
من بدنم می لرزید از بس بچه، محکم صحبت میکرد.
اسماعيل هم کوتاه نمیآمد.
- با اولین ماشین برمیگردی عقب. این دستور است و اطاعت از آن برایت واجب!
اما مگر بشیری کوتاه میآمد...
ایستاده بود مقابل فرمانده تیپ و کم نمیآورد!
- پس چرا دنبال نیرو فرستادید، مگر نیرو کم نداشتید؟!
من از این همه صداقت و سادگیاش بغضم گرفت و از سنگر بیرون رفتم. دیگر نمیدانم چه شد فقط نیمساعت بعد متوجه شدم بشیری پیروزمندانه میخندد و منتظر اولین ماشین است که خودش را به خط برساند. حالا همان نوجوان که نمیشد با او صحبت کرد این بار در پوست خودش نمیگنجید و خندهاش قطع نمیشد. با ایستادگیاش، با جدیتاش و با شجاعتاش فرمانده تیپ را عقب رانده بود.
میگفت: "خدا گفته، تو چه می گویی؟!"
شاید یک هفته نگذشته بود، نیمه شب بیسیم زدند آمبولانس بفرستید، یک نوجوان در خط بهشدت مجروح شده. بارها مجروح و شهید داده بودیم ولی نمیدانم چرا آن بار دلم لرزید و خوابم پرید.
آمبولانس رفت. نیم ساعت بعد با راننده تماس گرفتم و پرسیدم حال نوجوان چطور است؟ گفت نماند! گفت وقتی رسیده شهید شده بود. بعد هم گفت خیلی نوجوان بود. راننده میگفت مثل یک غنچه گل خوابیده عقب ماشین. همان پشت بیسیم راننده آمبولانس با من دعوا میکرد چرا گذاشتهایم برود خط...
پرسیدم اسمش؟
گفت بشیری است...
آمبولانس رسید تیپ، رفتم نزدیکش نتوانستم درِ عقب را باز کنم و نگاهش کنم. از بس خجالت میکشیدم از او...
ولی از زیر پتویی که رویش کشیده بودند دیدم چقدر جثهاش ریز است. و چقدر روح بزرگی آنجا آرمیده.
نمیدانم بشیری درست میگفت که دستور خدا بوده برود خط، یا نه. نمیدانم فرمانده اِسماعیل درست میگفته که او نباید میرفته خط، یا نه. فقط میدانم بشیریِ نوجوان وقتی حس کرد باید برود، رفت. مردانه ایستاد، و نترسید. چه برای رفتن به زیر آتش، چه برای ایستادن برابر نظر فرمانده...
وقتی شک نداشت کارش درست است.
حالا میبینم بسیاری کارها غیرخدایی است...
میبینم خیلی خلافها هست
میبینم دستورات واضح انسانی زیر پا گذاشته میشوند
هزار توجیه میکنم که چرا نباید هیچ چیز بگویم
چرا باید هر چیزی را بپذیرم!
و نپرسم چرا!
چرا باید زندگیام قبرستانی باشد؟
هر چه فکر میکنم ما نصف آن نوجوانها دل و جُربزه نداریم
ما با ترس زندگی میکنیم
راستش ما زندگی نمیکنیم...
ما بشیری نيستيم
حرف حق را نمیتوانیم بزنیم
ما شجاعت نداریم!
@defae_moghadas
🍂