🍂
🔻
#اینجا_صدایی_نیست 0⃣4⃣
خاطرات رضا پورعطا
بوق ممتد یک وانت مرا از فکر بیرون آورد. خودم را جمع و جور کردم و از وسط جاده کنار کشیدم. حسین را دیدم که از وانت پایین پرید و گفت بیا یک وانت جور کردم. همین امشب به سمت تبریز حرکت کن. حسین رابطه عاطفی من را با پدرم می دانست. خوب فهمیده بود که دست و پایم را گم کردم. سعی کرد به هر نحو ممکن به من کمک کند. ما خیلی رفیق بودیم. وانت را با هزینه خودش کرایه کرده بود. فکر کنم تا تبریز با راننده چهل هزار تومان طی کرد. تازه بهش قول چهار حلقه لاستیک و کوین بنزینش را هم داد. میدانستم ماهی فقط پانزده هزار تومان حقوق می گیرد. نگران بودم که بقیه پول را چطور می خواهد بدهد. حسابی احساس شرمندگی کردم. رو به راننده گفت: کی میتونی حرکت کنی؟ راننده گفت: باید بروم خانه خداحافظی کنم. فکر کردن به غربت جنازه آقام در تبریز و تنها شدن زنی که سالها پا به پای او زندگی کرده بود آزارم می داد. علاقه و انس زیادی به هم داشتند. خدایا کاش می توانستم زودتر خودم را به مادرم برسانم.
به سمت آموزش سپاه پاتوق همیشگی بچه های سپاه امیدیه حرکت کردم.
تا ایرانپور مرا دید در آغوشم گرفت و تسلیت گفت. آغوش محمدرضا به من آرامش عجیبی داد. جویای جریان شد. گفتم نمیدانم چه اتفاقی افتاده، فقط خبر دادند آقام در تبریز فوت کرده. گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟ تلاش حسین جمولا را به او گفتم و گفتم امشب ساعت یازده ونیم حرکت می کنم. کمی تأمل کرد و گفت: برو و آن وانت را پس بده و از گردن حسین خارج کن. گفتم: محمدرضا با راننده بریده و دوخته. با صلابت و اقتدار همیشگی اش که زبانزد خاص و عام بود، گفت: نیازی نیست، خودم وسیله برات جور می کنم. بیخود و بی جهت مردم را توی دردسر ننداز. وقتی تعلل من را دید، یکی از بچه ها را دنبال حسین فرستاد و از او تشکر کرد. سپس یک وانت تدارک دید و مرا به همراه رمضان دهقان که یکی دیگر از نیروهای تحت امرش بود، روانه تبریز کرد.
قبل از حرکت تأکید کرد که از همین جا یک تابوت با خودتان ببرید. یک تابوت خالی تهیه کردیم و عقب وانت گذاشتیم. از آنجایی که من خیلی خسته بودم و حال و حواس درستی هم نداشتم، رمضان پشت فرمان نشست و حرکت کردیم. در آخرین لحظه ها بهروز هم تصمیم گرفت با ما همراه شود. یعنی سه نفر جلو وانت نشستیم و در تاریکی شب به سمت تبریز راه افتادیم. در طول مسیر، سکوت مرگباری در کابین ماشین حاکم بود. گویی فرشته مرگ در تابوت عقب ماشین همراه ما بود. وارد گردنه های معروف تنگ فنی خرم آباد شدیم. رمضان چند بار خمیازه کشید و گفت خوابم میاد، نمی توانم رانندگی کنم. حق هم داشت. چون چهار، پنج ساعت پشت فرمان نشسته بود. بهروز هم که خیلی به رانندگی توی جاده آشنایی نداشت. با همه خستگی مجبور شدم بقیه مسیر را خودم پشت فرمان بنشینم. رمضان نگاهی به تابوت پشت وانت انداخت و گفت: من می روم عقب وانت یک چرتی بزنم. بعد یک پتو برداشت و رفت کف تابوت دراز کشید و خوابید.
با دقت وانت را در گردنه های پر پیچ و خم تنگ فنی که پر از تریلی و کامیون های بزرگ بود هدایت کردم. خسته و خواب آلود نگاهی به بهروز که در کنارم به خواب رفته بود انداختم و خمیازهای کشیدم. نور ماشین هایی که از روبه رو می آمد آزارم میداد. حرکت بسیار کند و آهسته صورت می گرفت. بعضی از راننده های حرفه ای تریلیها، جاده را که خالی می دیدند با دل و جرئت سبقت می گرفتند. ماشین های سواری هم برای گریز از برخورد با آنها از جاده خارج می شدند و در شانه جاده می افتادند. یک تریلی آمد و چسبید پشت سرم و دستش را گذاشت روی بوق. صدای وحشتناکی در کوه و کمر پیچید. صدای انكر الاصوات برق تریلی رمضان را وحشت زده از خواب پراند و در تابوت نیم خیز نشاند. راننده تریلی که قصد سبقت گرفتن و گذشتن از ما را داشت با دیدن جنازه ای که به یکباره زنده شد، دستپاچه بار دیگر بوق را این بار از وحشت جنازه به صدا در آورد. همه فضای گردنه را صدای بوق تریلی پر کرد. خواب از سرم پرید. از آینه عقب دست تکان دادن های راننده را دیدم. ماشین را به شانه جاده کشاندم. سپس با دست چپ اشاره دادم که عبور کند. اما همچنان صدای بوق در فضا طنین انداز بود. بهروز هم که از خواب پریده بود، به عقب نگاه کرد و شروع به بد و بیراه گفتن به راننده کرد. من هم که نمیدانستم راننده چرا سبقت نمی گیرد با عصبانیت اشاره دادم و گفتم: آخه چه مرگته.. بیا برو دیگه.
بالاخره از ما سبقت گرفت اما کمی جلوتر در یک فضای نیمه باز توقف کرد. سراسیمه از تریلی پایین پرید و به سمت ما دوید. من با دیدن او توقف کردم. راننده با وحشت گفت: حاجی جان، مرده تون زنده شد! به خدا راست میگم، خودم دیدم من که می دانستم باز هم این رمان که به شوخ طبعی در بین بچه ها معروف بود کار دست ما داده، خندیدم. راننده که فکر میکرد حرفش را باور نکردیم گفت: باور کند راست می گم. بعد با اشاره به رمضان که از توی تابوت بیر