🍂 🔻 7⃣6⃣ خاطرات رضا پور عطا از کانال بیرون آمدم و شروع به دویدن کردم. از سه نفر اولی که عبور کردم یکی شان تیر خورده بود و روی زمین افتاده بود. اما هنوز تلاش می‌کرد خودش را به سختی جلو بکشاند. یک لحظه داغی تیری را احساس کردم که به پایم خورد. مجبور شدم پیش یکی از مجروحان دراز بکشم. بلافاصله بلند شدم و دوباره شروع به دویدن کردم. فضای مابین دو کانال، تپه ای بود. باید در حین دویدن جا عوض می کردم تا هدف قرار نگیرم. بعد از طی مسافت ۳۰۰ متر توانستم خودم را به کانال اول برسانم و توی آن بپرم بچه ها با دیدن من جان دوباره ای گرفتند. تیری که به پایم خورده بود فقط گوشت آن را بلند کرده بود. همه صورتم در برخورد با سیم خاردارها پاره پاره شده بود. شکمم هم به علت برخورد با مین والمرا سوراخ سوراخ بود. یعنی تقریبا از همه جای بدنم خون بیرون می زد. همه لباس هایم قرمز و ارغوانی شده بود. بی توجه به شرایط بدنی‌ام، نیروهای داخل کانال را از نظر گذراندم و آماری گرفتم. متوجه شدم که ای داد بی‌داد، چقدر نیرو در همدیگر وول می خورند. تقریبا صد نفری می‌شدند. زخمی و موجی و سالم. همگی سراسیمه و مضطرب دور همدیگر چرخ می زدند. در عمرم چنین صحنه وحشتناکی ندیده بودم. بچه های امیدیه و پایگاه پنجم شکاری و بهبهان قاطی هم بودند. به محض دیدن من، به سمتم آمدند و شروع به ناله و زاری کردند. آنها دیگر مرا می شناختند. به آنها قول دادم از آنجا نجاتشان دهم. ولوله‌ای بین بچه های امیدیه و بهبهان برپا شد. بهبهانی ها زیر بار نمی رفتند. آنها می گفتند ما فرمانده خودمان را می خواهیم. بچه های امیدیه به آنها تشر می زدند که بابا.... پورعطا فرمانده گردان انشراح امیدیه است. اما آنها زیر بار نمی‌رفتند و با شک و تردید به همدیگر نگاه می کردند. بحث و بگو مگوی پر هیاهویی در گرفت. بالاخره بعضی هاشان پذیرفتند که تحت فرماندهی من قرار بگیرند. بعضی های دیگر هم لجاجت کردند و زیر بار نرفتند. بدون توجه به اختلافی که بین آنها افتاده بود سعی کردم مأموریتم را انجام دهم. به همین دلیل شروع به ساماندهی نیروها کردم. زخمی ها را یک طرف و نیروهای سالم را هم یک طرف قرار دادم. یکی یکی نیروها را از توی کانال بالا فرستادم. خیلی شدید خسته و بی خواب بودم. آخرین نفری را که بالا بردم و خیالم راحت شد، نفسی تازه کردم و لحظه ای استراحت کردم. نگاهی به فضای خالی تونل انداختم. غیر از چند مجروح که نمی توانستند حرکت کنند، همه رفته بودند. دیگر از ولوله و هیاهوی چند لحظه پیش خبری نبود. باید سریع تر از کانال خارج می شدم و به نیروهای پناه گرفته در پشت تپه ها ملحق می شدم. به خدا توکل کردم و به سرعت از پله بالا رفتم و به سمت تپه ها شروع به دویدن کردم. از دو طرف شلیک می شد. یعنی از پشت سر، تیربارچی در حال درو کردن بچه ها بود و از روبه رو هم کمین های دشمن برگشته بودند و به سمت ما شلیک می کردند. بدجوری قیچی شده بودیم. کوچک ترین حرکت نسنجیده بچه هایی که در پشت تپه ها پناه گرفته بودند، مساوی بود با شهادت و یا زخمی شدن آنها. نفس زنان پشت یکی از تپه ها پناه گرفتم و در اندیشه راهکار مناسبی برای گریز از مهلکه جهنمی شدم. ناگهان توجه‌ام به قیافه آشنای یکی از نیروها جلب شد. احساس کردم او را جای مهمی دیده ام. کمی آن طرف تر از تپه ها سه تا از نیروهای امیدیه که صبح موفق به فرار شده بودند روی زمین افتاده بودند و ناله می کردند. تیر خورده بودند و خون زیادی ازشان رفته بود. نزدیک تر رفتم و به چهره هاشان نگاه کردم و شناختم شان. سید مهدی موسوی، سید نورالله موسى امین الله طهماسبی، سه تاشان در کنار هم پشت تپه افتاده بودند و حال بدی داشت. وجب به وجب تپه ها در هجوم گلوله ها قرار گرفته بود. صدای چپ و لجی کمانه کردن تیرها وحشت عجیبی در دل بچه ها انداخته بود. هر دم آخ و ناله‌ای به آسمان بلند می شد که آخ..... تیر خوردم. چند تا از بچه ها که روحیه بهتری داشتند به سمت زخمی ها دویدند و آنها را به پشت تپه ها کشیدند. همه توجه من به سه نفری بود که پهلوی هم افتاده بودند و بی تابی می کردند. بالای سرشان رفتم و با آنها حرف زدم. خودشان را باخته بودند. باید به آنها روحیه می دادم. گفتم بچه ها نگران نباشید. همراه باشید @defae_moghadas 🍂