🍂 🔻 بخشی از متن کتاب همراه: «صبح‌ها می‌رفتیم پیاده‌روی. رد شدن از رود کارون را دوست داشتم. وسط پل معلق که می‌رسیدیم، صدای امواج متلاطم کارون گوش نواز بود. احساس می‌کردم آب کاملا من را احاطه کرده است؛ حس خوبی پیدا می‌کردم؛ حس رهایی و آزادی. به انتهای پل که می‌رسیدم با دنیای دیگری روبه‌رو می‌شدم. طرف ما فقط نیروی نظامی بود و تانک، اما آن طرف زندگی جریان داشت؛ دست‌فروش‌ها مشغول کاسبی بودند و با صدای بلند مردم را به خرید جنس‌هایشان دعوت می‌کردند، احساس آرامش می‌کردم. انگار آنجا خبری از جنگ نبود. یک روز که مثل همیشه داشتم از روی پل رد می‌شدم، وسط‌های پل بودم که عراقی‌ها شروع کردند به شلیک توپ. خیلی از شهر فاصله نداشتند و با توپخانه اهواز را می‌زدند. گلوله‌ها می‌خورد توی آب؛ آب شکافته می‌شد؛ تا ارتفاع زیادی بالا می‌آمد. هاج و واج همان وسط ایستاده بودم. نمی‌دانستم برگردم سمت خانه خطرش کمتر است یا بروم سمت بازار، که ناگهان یک سرباز از طرف بازار دوید سمت من و بدون معطلی چادرم را گرفت و من را کشید سمت بازار. خیلی هم عصبانی بود که چرا در آن وضعیت، وسط پل ایستاده‌ام و هیچ حرکتی نمی‌کنم...» @defae_moghadas 🍂