🍂
🔻
#اینجا_صدایی_نیست 6⃣7⃣
خاطرات رضا پور عطا
احساس کردم دارند همه استخوان های بدنم را از گوشت جدا میکنند. احساساتم بدجوری تحریک شده بود. از طرفی دستور معاون گردان را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. درگیری سختی درونم آغاز شد. به طوری که بارها تصمیم گرفتیم پا به همه چیز بزنم و بروم و کمکشان کنم. اما هر بار به خودم نهیب زدم. اطاعت فرماندهی را در هر شرایطی واجب می دانستیم.
سکوت مرگباری در نیزار حاکم شد. هر از گاهی نسیمی وزیدن می گرفت و صدای بچه ها را به گوشم می رساند. آنها ۲۰۰، ۴۰۰ متر از ما فاصله داشتند و من اجازه نداشتم به آنها کمک کنم. صدای حبیب شوریده، سید موسوی و حسین صلح جو را می شناختم. وقتی صدایشان همراه با نسیم دشت در گوشم می پیچید کلافه و سردرگم به هر سو می چرخیدم. حاج محمود متوجه حال من شد. برای انحراف ذهن من گفت: سریع یه آمار بگیر.
به سمت نیروها رفتم و ۱ و ۲ و ۳ تا نفر چهاردهم یعنی امیر جمولا که آخرین نفر بود شمردم به او گفتم: امیر دیگه کسی پشت سر تو نیست؟ گفت: نه.... من آخرین نفرم. برای اطمینان خاطر گشتی توی علفزار زدم تا اگر کسی ما را گم کرده و یا جا مانده بود به گروه برگردانم. اما هر چه سوت زدم و صدای پرنده در آوردم هیچ کس جواب نداد
برگشتم پیش امیر جمولا. دیدم خیلی کلافه است. می دانستم او هم نگران حسین صلح جو همشهری و رفیق خودش است. صدای صلح جو از انتهای علفزار می آمد. امیر را صدا می زد. نسیم باد صدای بریده بریده حسین را در فضای شب طنین انداز می کرد. اما نمی شد تشخیص داد که دقیقا این صدا از کدام سمت می آید. پشت سر هم می گفت: امیر امیر..... نامردی نکن.... کمکم کن.... اونها ما رو می کشن. امیر هم مثل من احساساتی شده بود. گفت: رضا... تو رو خدا بذار برم حسین رو بیارم... داره منو صدا میزنه.... دلم آروم نمی گیره.
حرفهای امیر دوباره جنب و جوشی در درونم آغاز کرد. آخر هر سه ما بچه یک محله بودیم. با خودم کلنجار رفتم. داشتم نرم می شدم که یاد حرف حاج محمود افتادم. با رفتن امير مخالفت کردم. امیر بی تاب و مضطرب به خودش بد و بیراه گفت. زیر لب استغفرالله گفتم و به امیر خطاب کردم: آروم باش.. احساساتت رو کنترل كن الان کمین حساس شده... به محض اینکه بری اونجا با تیر می زنندت. با چهره ای در هم و نگران گفت: آخه رضا چطور میتونم او رو تنها بذارم. گفتم امیر دست رو دلم نذار... من از تو بدترم.... چاره ای نیست.... به خاطر بقیه نیروها باید تحمل کنیم. .. ، . . سرش را پایین انداخت و گریه کرد. قبل از اینکه او را تنها بگذارم. گفتم: امیر جان وزش باد نمی ذاره بفهمیم صدا از کدوم نقطه داره میاد.. و الا خودم می رفتم و می آوردمش.... اگه تکون بخوریم، ما هم گم می شیم. چیزی نگفت و اشکهایش را پاک کرد امیر را رها کردم و آمدم پیش حاج محمود ایستادم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂