🍂
🔻 قسمتی از کتاب مهاجر
به شوخی ها و شیرین کاری های شهبازی در منطقه عادت داشتیم.
از مسابقات کشتی که در چادر راه می انداخت و همه را نقش زمین می کرد، تا غوطه ور کردن بچه ها در حوضچه کنار مقر، و یا مراسم بی رحمانه ی جشن پتوی او... امّا به ذهن خودمان هم راه نمی دادیم که در شناسایی ها دست به شوخی و شیطنت بزند!
یادم نمی رود. روستای خرابه ای جلوی روستای جگر محمدلو قرار داشت. برای شناسایی باید به آنجا می رفتیم. وارد روستا شدیم. از لای منافذ دیوارها به سمت دشمن دوربین کشیدیم. مواضع دشمن را به خوبی زیر نظر گرفتیم.
آن زمان شناسایی طوری بود که گروهی وارد نمی شدیم. تک تک می رفتیم شناسایی را انجام می دادیم و برمی گشتیم.
اولین نفر شهبازی بود که رفت. شناسایی را انجام داد و برگشت. کمی آن طرف تر موضع گرفت و نشست. نوبت نفر بعدی شد. ما هم عقب تر منتظر بودیم تا نوبت ما شود. چند دقیقه از شناسایی نفر دوم نگذشته بود که دیدیم شهبازی با سرعت در حال فرار به سمت ماست!
با خودم گفتم:«حتمآ عراقی ها متوجه حضور ما در روستا شدن و می خوان ما رو اسیر بگیرن! شهبازی هم متوجه حضورشون شده که داره اینطوری فرار می کنه.» ما هم معطل نکردیم. پشت سرش شروع به دویدن کردیم. با تعجب دیدیم که محمود همین طور که در حال دویدنه با یکی از دستانش چیزی را از سر و صوتش دور می کند! حیرت زده بودم چرا این طوری می کنه!
بعد از کلی دویدن به او رسیدیم. آنجا بود که معما حل شد! همه تعجب کرده بودیم. بین خشم و خنده تازه فهمیدیم آنهایی که دنبال شهبازی بودند و ما هم از ترس آنها فرار کردیم عراقی ها نبودند!
ماجرا از این قرار بود که وقتی که ما مشغول شناسایی بودیم شهبازی متوجه کندوی عسل و تکه بزرگی از موم که روی تنه درختی بود می شود! بعد به سراغ موم و عسل ها می رود و...
زنبور های عصبانی هم که بد خواب شده بودند به او حمله می کنند. در حال دویدن هم که دستش را تکان می داد، در حال جنگیدن با زنبورها بود.
تازه وقتی به مقر رسیدیم جای نیش ها بر سر و صورتش شروع به خارش کرد.
خدا برای کسی نخواد! گردن و صورت و دور چشمانش ورم کرده بود. عجب قیافه ی جالبی پیدا کرده بود! داد ما بلند شده بود. گفتیم:« آخه این چه کاری بود که شما کردی ببین چه به روز خودت آوردی؟!» شهبازی هم فقط می خندید!
@defae_moghadas
🍂