🍂 🔻 2⃣0⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا اصرارهای او برای راضی کردنم به رفتن مرحله دوم ادامه داشت و از هر راهی می خواست راضی شوم. می‌گفت: حیفه ما اینجا بمونیم. گفتم: آخه بی انصاف من تازه از توی یه مهلکه جهنمی بیرون اومدم.... اصلا روحیه عملیات ندارم. کمی جدی تر گفتم: تو چه میدونی بر من چی گذشت؟ با نرمی و مکارانه لقمه در دهانم گذاشت و گفت: تو رو خدا دلم رو نشکن..... تو که این جوری نبودی! لقمه را در آوردم و گفتم: بابا بسه دیگه... حالم داره به هم می‌خوره.. اشتها ندارم. کمی اخم کرد و گفت: پس بذار آینه بیارم ببینی قیافه‌ت چطوری شده... اون وقت می فهمی چقدر از بین رفتی. گفتم: آخه حرف من هم همینه..... من نیاز به استراحت دارم. گفت: رضا، من تو رو می‌شناسم... تو آدمی نیستی که با یک شب و ده شب خسته بشی... داری ناز می‌کنی.... به خدا هر کاری بگی می کنم... فقط بگو باشه! نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم چرا خودت نمیری..... من خسته ام... ولم کن. سرش را پایین انداخت و گفت: بدون تو نمیرم. حالتش را که دیدم دست از مقاومت برداشتم. با عصبانیت او را به سمتی هل دادم و گفتم: خیلی خب... نمی‌خواد این قدر خودت رو لوس کنی... لااقل بذار یه نیم ساعت بخوابم. گفت: رضا، اگه بخوابی دیگه بیدار نمی‌شی... بیا بریم بیرون یه هوایی بخور خواب از سرت می پره. وقتی نرمش را در کلامم دید، گل از گلش شکفت خوشحال و با انگیزه خرت و پرت های اطراف مان را جمع و جور کرد. ناگهان محمد درخور داخل چادر شد و مرا در بغل گرفت، ہوسه بارانم کرد. با تعجب به چهره خسته من خیره شد و گفت: درست می بینم گفته بودند شهید شدی؟ میدونی چی به سر بچه ها رفت؟ محمد بچه زیر و زرنگی بود. در آن اوضاع وخیم توانسته بود به اتفاق تعدادی از بچه ها از مهلکه بگریزد. آنها فریاد مجید ربانی را که رضا شهید شد، باور کرده بودند. حالا برای همین با دیدن دوباره من به وجد آمده بود. با شور و شوق خاصی گفت: وقتی قدرت علیدادی برامون خبر آورد که رضا به چادرها برگشته، به سرعت اومدم تا ببینمت. بقیه بچه ها هم دارن میان سپس نگاهی به سر و وضع تمیزم کرد و گفت: هان.. حتما داری میری امیدید؟ با اشاره به رضا حسینی گفتم: بابائی لامذهب ولم نمی کنه میگه باید بیای بریم عملیات با تعجب گفت: چی؟... عملیات؟ مگه دیوونه شدی؟ دو شبه نخوابیدی؟ چطور میتونی سرپا بایستی؟ رضا حسینی حرفش را قطع کرد و گفت: بابا تو هم وقت گیر آوردی من مُردم تا اونو راضی کردم. محمد با عصبانیت به رضا گفت: خجالت بکش تو چه میدونی ما کجا بودیم. این بنده خدا سر پاش ہند نیست. رضا حسینی با طعنه گفت: شاه می‌بخشه شاهقلی نمی‌بخشه. بعد با اشاره به من گفت: فکر کردی الکی این قدر تر و تمیزش کردم. نمی‌خواد غصه اونو بخوری من رضا رو می‌شناسم. اتفاقا از من و تو سرحال تره. خلاصه به هر شکلی بود محمد را ساکت کرد. محمد هم وقتی دید ما داریم آماده حرکت می شیم، گفت: من هم باهاتون میام.. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂